سفارش تبلیغ
صبا ویژن
.: منو اصلی

پارسی بلاگ

صفحه اصلی

تماس با رضا

بازدید امروز : 8
بازدید دیروز : 16
مجموع بازدیدها : 239706

.: درباره  رضا
دید

.: لینک های پیشنهادی
مکارم شیرازی [85]
صالحین [63]
پرانتز باز [68]
تبیان [56]
[آرشیو(4)]

.: دوستان رضا
این نجوای شبانه من است
مردان آسمانی
هیام
رد پا
رازهای نهفته
دنیای متفاوت من
تو را می خوانم
قاصدک بارون
برای خاطر آیه ها
سید هادی



.: دسته بندی موضوعی

.: آرشیو
آداب اینترنت و وبلاگ
پاییز 1387
تابستان 1387
زمستان 1387
اسفند 1387
فروردین 1388
اردیبهشت 1388
خرداد 1388
تیر 1388
مهر 1388
آبان 1388
آذر 1388
اسفند 1388
فروردین 1389
فروردین 89
اردیبهشت 89
خرداد 89

از دوران راهنمائی تا زمان تحول روحی با علی که 3 تا  خونه اونورتر زندگی میکردن دوست صمیمی بودیم.
دورانی داشتیم با هم ...
(البته یک علیرضا نامی هم بود که اصولاً ما 3 نفر آتیش میسوزوندیم ... همیشه با هم بودیم ... یک روز عصر بچه ها اومدن گفتن علیرضا مرده و فردا ختمشه ... یک هفته شدیداً افسرده بودیم..)
خیلی وقته علی رو نمیبینم
من که خدمت بودم اونا رفتن کرج
امروز از داداشش احوالش رو پرسیدم، از ریحانه پرسیدم
گفت ریحانه بعد از این همه بازی که سر علی در آورد گذاشت و رفت مالزی
بنده خدا علی، تا میومد یک کاری رو به سرانجام برسونه این دختر گیر میداد میگفت برو فلان کار رو بکن
دو سال یک دانشگاه ... 2 سال یک موسسه ... 1 سال کار دیگه ... 1 سال کار دیگه ... الآن هم مونده لنگ در هوا. البته خدا رو شکر عاقل بود مادرش هم فهمیدس رفت یه دانشگاه و این ترم درسش تموم میشه، میدونم با اون مدرک کاری نمیتونه بکنه ولی حداقل باز جای شکرش باقیه.
من میتونم درک کنم چه اوضاع بدی داره،
خدا عاقبت همه مون رو بخیر کنه.

.......................................
یادش بخیر، با علیرضا چه دورانی داشتیم... بیخودی شاد بودیم ... آخرش هم نفهمیدیم چی شد ... یک روز آمد گفت رضا یه نوار بده دارم میرم شمال، نوار رو دادم بهش، دقیقا یادم نیست چی گفت ولی در جواب به شوخی گفتم حالا اگه مردی مهم نیست، نوار رو بهم برگردون فقط ... هفته بعدش علی گفت علیرضا اومده ولی مریضه ... شبش خواستم برم بهش سر بزنم ... با امید بودم ... امید لعنتی گفت من به علیرضا بدهکارم صبر کن فردا بریم پیشش .... فردا عصر خواب بودم، علی و امید اومدن دم پنجره صدام کردن ... رفتم دم پنجره ... گفتن دم خونه علیرضا اعلامه علیرضا رو زدن کسی هم خونشون جواب نمیده ... کلی بهشون خندیدم ... کلی قسم خوردن ... رفتیم دم خونشون .... دیدم یک اعلامیه دست نویس زدن به در خونشون ... کلی فهششون دادم ... فکر میکردم دارن سر کارم میذارن ... فردا ظهر رفتیم خونه مادر بزرگش ... انقدر گریه کریدم که جونمون در اومد ... هیچی به هیچی ... تموم شد رفت... هیچ وقت هم نفهمیدیم مریضیش چی بوده .... دو سه ماه بعد باباش رو تو خیابون دیدم ... تمام موهاش سیاه بود ولی الآن تمام موهاش سفید شده بود .... روحش شاد....
اومدم داستان علی رو بنویسم، داستان علی هم علیرضا رو یادم آورد، این شد که داستان علیرضا رو هم نوشتم.



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در  چهارشنبه 88/8/13ساعت  8:55 عصر  توسط رضا 
      نظرات دیگران()

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    SwayyEm post
    Sample content for gifted nutrition
    test
    2ماه زندگی زیر یک سقف
    حریم شخصی !
    [عناوین آرشیوشده]