سفارش تبلیغ
صبا ویژن
.: منو اصلی

پارسی بلاگ

صفحه اصلی

تماس با رضا

بازدید امروز : 21
بازدید دیروز : 2
مجموع بازدیدها : 239598

.: درباره  رضا
دید

.: لینک های پیشنهادی
مکارم شیرازی [85]
صالحین [63]
پرانتز باز [68]
تبیان [56]
[آرشیو(4)]

.: دوستان رضا
این نجوای شبانه من است
مردان آسمانی
هیام
رد پا
رازهای نهفته
دنیای متفاوت من
تو را می خوانم
قاصدک بارون
برای خاطر آیه ها
سید هادی



.: دسته بندی موضوعی

.: آرشیو
آداب اینترنت و وبلاگ
پاییز 1387
تابستان 1387
زمستان 1387
اسفند 1387
فروردین 1388
اردیبهشت 1388
خرداد 1388
تیر 1388
مهر 1388
آبان 1388
آذر 1388
اسفند 1388
فروردین 1389
فروردین 89
اردیبهشت 89
خرداد 89

تو این چند ماه مسئولیت کاریم خیلی زیاد شده بود
واقعا خسته شده بودم
اصلا هم دوست ندارم بخاطر اشتباه دیگری جواب پس بدم اونم نه یک بار نه دوبار... هر روز
من تو بخش خودم نظم و ترتیب خاصی اجرا کرده بودم، نتیجه خیلی خوبیی هم داده ولی بدلیل بی نظمی دفتر مرکزی چپ و راست مشکل پیش میومد
دیروز بالاخره تصمیم گرفتم برم به فواد بگم که دیگه باهاش کار نمیکنم به این صورت ولی همش نگران برخودش بودم، مطمئناً خیلی روم حساب میکنه
خلاصه رفتم اونجا یک سری صحبت کردیم بعد من مونده بودم چطوری بهش بگم که یکدفعه فکرم رفت یه جای دیگه و موضوع رو یکجور دیگه مطرح کردم، یه پیشنهاد عالی دادم اونا هم استقبال کردن
حالا قراره من کامندا و امکاناتم رو تماما در اختیار اونا بگذارم و هیچ مسئولیتی نداشته باشم ولی در عوض هم یه جورایی بشم مدیر داخلی دفتر مرکزی !! هم طرح های نرم افزار رو تکمیل کنم هم طرح های فروش رو اصلاح کنم.
ولی باز بدلیل بی نظمی ذاتی اونجا احتمالاً فقط اصلاحیه های فروش پیشنهاد میدم که احتمالا بدلیل بی نظمی اجرا نمیشه و مدیریت داخلی رو هم احتمالا از زیرش در میرم چون اونجا یکی از مسئول فروش ها اصلا چیزی به اسم نظم و ترتیب و روال اداری تو وجودش تعری نشدس ولی عاشق طراحی نرم افزارم. یک مدت که دستم خالی تره یک سری ایده هایی دارم که ماهههه !!
حالا فردا قراره همه کارمندا را ببرم دفتر مکزی یه جلسه کلی داریم ! بچه ها هم کلی حالشون گرفته شد.
------------------------------
تا حالا دو بار تو موقعیت بن بست فکری، وقتی راه حلی به ذهم نمیرسیده یکدفه یه راهی به ذهنم رسیده که کاملامفید بوده
یک بار تو خدمت، راهم دور بود میخواستم از سرویس استفاده کنم ولی چون تاه وارد بودم نمیخواستن بهم رو بدن. کلی اذیتم کدن، مساله اصلی هم صبحگاه بود. یکدفعه به ذهنم زد منکه معافیت پزشکی دارم برم پیش دکتر، رفتم و معافیت از صبحگاه رو گرفتم و بعد هم رفتم پیش فرمانده دژبانی و ساعت و ورود خروجم رو درست کرد. مسئولم وقتی فهمید که صبحگاه نمیرم به مسئول دژبانی گفت این بایدبیاد صبحگاه، فرمانده دژبانی هم وقتی داشت از تو اتاق سرهنگ میومد بیرون با اون لحن معروفش  گفت رضا از فردا صبح باید بیای صبحگاه ! سریع رفتم پیش سرهنگ، با اینکه آش خور بودم ولی چون عصبانی بودم رفتم تو با لحن شاکی گفتم آقا واسه چی گفتی من برم صبحگاه، من معافی پزشکی دارم !! بنده خدا آدم خوبی بود ، جا خورد، زیر برگه ای که فرمانده دژبانی بهم داده بود امضاء کرد که بلامانع است. و این امضاء کنار امضاء فرمانده دژبانی شد نور علی نور ... بنده خدا حول شد نفهمید چیکار کرد... فکر کنم فقط یک نفر از سربازاش تونست دورش بزنه اونم من بودم. البته خودمم بعدا فهمیدم که دورش زده بودم ...

یک بار دیگه هم همین دیروز بود که اون ایده به ذهنم رسید و نجات پیدا کردم.

منکه این ایده ها رو منحصرا امداد های الهی میدونم،
خدایا شکرت، عاقبت مارو ختم به خیر قرار بده.


  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در  چهارشنبه 89/1/18ساعت  12:13 صبح  توسط رضا 
      نظرات دیگران()

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    SwayyEm post
    Sample content for gifted nutrition
    test
    2ماه زندگی زیر یک سقف
    حریم شخصی !
    [عناوین آرشیوشده]