سفارش تبلیغ
صبا ویژن
.: منو اصلی

پارسی بلاگ

صفحه اصلی

تماس با رضا

بازدید امروز : 6
بازدید دیروز : 40
مجموع بازدیدها : 239789

.: درباره  رضا
دید

.: لینک های پیشنهادی
مکارم شیرازی [85]
صالحین [63]
پرانتز باز [68]
تبیان [56]
[آرشیو(4)]

.: دوستان رضا
این نجوای شبانه من است
مردان آسمانی
هیام
رد پا
رازهای نهفته
دنیای متفاوت من
تو را می خوانم
قاصدک بارون
برای خاطر آیه ها
سید هادی



.: دسته بندی موضوعی

.: آرشیو
آداب اینترنت و وبلاگ
پاییز 1387
تابستان 1387
زمستان 1387
اسفند 1387
فروردین 1388
اردیبهشت 1388
خرداد 1388
تیر 1388
مهر 1388
آبان 1388
آذر 1388
اسفند 1388
فروردین 1389
فروردین 89
اردیبهشت 89
خرداد 89

بنا به خواسته یکی از دوستان داستان تحولم رو مینویسم.

پدرم از اون حاجی انقلابی های 2 آتیشه بود

اواسط دوره راهنمائی کم کم احساس میکردم فشار برای خوندن نماز داره زیاد میشه، البته خودم نماز میخوندم گه گاهی ولی هم تو مدرسه

هم تو خونه اجبار روز به روز بیشتر میشد.

در نهایت دیگه از نماز و دین و معاذالله از خدا بدم اومده بود، تو مدرسه یا خونه که برنامه نماز اجباری داشتیم ادای نماز خوندن رو در میآوردم

ولی نماز نمیخوندم، ماه رمضون هم شده 1 چیکه آب یواشکی میخوردم که مبدا روزه باشم !

گذش و گذشت و تا دبیرستان که مدیر مدرسه سر اینکه نمیرفتم نماز اینقدر اذیتم کرد که ترم سوم برای بار اول افتادم اونم 10 واحد (فقط من و

یکی دیگه بودیم که تا ترم1و2 هیچ واحدی رو نیافتادیم از بس مدرسه نمونه بود) ! 2 واحد رو بدلیل تاخیر 1 دقیقه ای نگذاشت امتحان بدم، 2

واحد فرداش بخاطر ناراحتی روز قبل خراب شد، 4 واحد رو برای 1 جلسه غیبت زیاد حذف کرد و 2 واحد رو هم چون با کلاس زبانم تداخل داشت

قرار بود با شبانه ها امتحان بدم (سر کلاس نرم) و در آخر نگذاشت و شد 10 واحد! و این حاج احمد و اذیت کردنش بخاطر نماز نخوندن من شد

قوز بالا قوز در اعتقادات من.

خلاصه گذشت و ما تو این مدرسه نمونه با هرچی خلاف کار بود دوست بودیم، ترم پنجم بود که دیگه یک خط درمیون میرفتم مدرسه و باقیش

رو میرفتم مغازه کامپیوتری برادرم که با دوستش شریک بود. اونجا آدم مومنی وجود نداشت، بیشتر سی دی آهنگ میفروختیم، دیگه محیط رو

ببینید چی بود. ترم ششم دیگه اصلا مدرسه نرفتم و فقط دنبال مغازه رفتن بودم. با اون آدمایی هم که میگشتم دیگه اصلا حواسم به اعتقادات

نبود و دیگه تفکراتم کلاً عوض شده بود، تقریبا کاملترین آرشیو MP3 رو داشتیم، حدود 350 تا cd اونم سال 78 !

گذشت تا سال 82 بخاطر صافی کف پا معاف شدم ولی اوضاع بهم خورد و کنسل شد، سال 83 رضا اصلا معنی راضی بودن به تقدیر رو

نمیدونست و بهش برخورده بود که چرا معاف نشده و شروع کردم به وزن اضافه کردن، از 110 رسیده بودم به 137، یک هفته مونده بود برم

آموزشی تا برای معافی اقدام کنم که سر و کله علی دوست برادرم پیدا شد.

علی از کسی به اسم "سید" حرف میزد، میگفت جن میگیره، موکل داره، کرامت داره، چشم سوم داره و از اینجور چیزا و من اصلا نمیفهمیدم

اینها یعنی چی ؟ فکر میکردم جن فقط یک موجود تخیلیه !

از اونجائی که تا از یک چیزی مطمئن نشم قبول یا رد نمیکنم (همیشه اینطور بودم) بدعوت علی رفتم خونه سید، با خودم میگفتم شاید واقعا

چیزی باشه که من ازش بی خبرم، بهرحال رفتنش ضرر نداره.

من و علی و برادرم حسین و دوست حسین به اسم احسان رفتیم خونه سید.

در که باز شد یه مرد میانسال کت و شلواری، ریش ها شش تیغ با سیبیل های کشیده و گردنبند طلا اومد جلومون نگو این سیده !  در صورتی

که فکر میکردیم الآن یک پیرمرد ریشو با عبا میاد جلومون.

نشستیم تو اتاق و این صحبت ها رد و بدل شد :

علی : آقا سید هاله حسین چه رنگیه

سید : آبیه و خوصوصیات اخلاقیش این و این و اونه و ... و فکر کنم خیلی دقیق گفت

علی : هاله رضا چه رنگیه ؟

سید : سبزه ... و تمام خصوصیات اخلاقی من رو مو به مو گفت و من  شدیدا شاخ درآوردم !!!!

احسان : اقا سید من یه چیزائی میبینم

سید : میدونم، تعریف کن

احسان : قبلا که تمرین یوگا میکردم فکر ، جن های خونمون رو میدیدم، بعضی هاشون خیلی اذیتم میکردن، همیشه هم یک پیرزنه بیریخت

باهام بود.... گفت و گفت تا رسید به اینجا : یک بار تمرین یوگا میکردم، روحم از بدنم جدا شد و ببالا و بالاتر رفتم، از هفت آسمون رد شدم و

رسیدم به عرش، سمت راستم دریای نور و سمت چپم یک درریای سیاه بود و روبروم خدا بود (معاذ الله) یک پیرمرد نورانی بود با مو و ریش

های سفید (معاذالله)، داشتم با خدا صحبت میکردم که شنیدم مادرم داره صدام میکنه و زود برگشتم به بدنم.

سید به علی گفت : علی جان اون ظرف اب رو بیار، قلعه یاسین(یا اسمی شبیه به این) رو هم پهن کن، این قلعه یاسین یک تکه پارچه بود که

وسطش خالی بود و دور تا دورش میگفتن سوره یاسین نوشته شده، خلاصه سید چند دقیقه ای توی ظرف آب داشت قرآن میخوند. احسان رو

نشوند وسط قلعه و شروع کرد یا علی مدد گفتن و تو صورت احسان آب پاشیدن. صحنه غیر قابل وصفه ! انگار احسان رو با شلاق میزدن، بعد از

چند بار تکرار این کار دستش رو رو سر احسان نگه داشت(با فاصله) و انگار یک چیز نامرئی که خیلی هم قوی بود رو داشت از تن احسان بیرون

میکشید، با حرکت دست سید احسان اینور و اونور میرفت و احسان شدیدا تحت فشار بود، در آخر سید با نهایت قدرتش اون چیز نامرئئی رو

بیرون آورد و رفت نشست.

احسان : سید چی بود از تنم کشیدی بیرون ؟ چقدر سیاه بود !

سید : همون پیرزنه بود، قضیه عرش و اینها هم کار این عوضی ها بود.  بخاطر تمرین های یوگا چاکراهات باز شده بود و این عفریت رفته بود تو تنت (عفریت با جن فرق داره ظاهرا)
من رو میگی، overdose شده بودم. کف کرده بودم، قاطی کرده بودم !
سید به احسان : صدا شون رو هم میشنوی، آره ؟
احسان : آره، راستیی نمیدونم جریان چیه ولی همیشه تو خونمون صدای گریه یک بچه میاد ولی تو خونه بچه ای نداریم
حسین : آره راست میگه :
سید : بگذار ببینم چه خبره ! از در ورودی که میری تو، روبرو اشپزخونس، سمت چپ اتاق خواب خواهرته، اونور اتاق خودته، تو اتاقت روبروی در

یه آنه قدی داری، کنار در تختته، بالاش پنجرس، روبروی تختت میز کامپیوترته و بهمین ترتیب مشخصات کل ساختمان رو گفت و من چنان قاطی

کرده بودم یادم نیست آخر سر صدا مربوط به چی بود !!
بعد از همه اینها سید به من گفت : بیا پول بده یک کاری کنم راحت معاف بشی، گفتم حالا بعد خبر میدم
حسین گفت : منکه معاف نمیشم ولی میتونی کاری کنی جای خوب بیافتم (حسین هم همون ماه میرفت خدمت - من تاخیر داشتم) و سید

گفت اره و حسین یکسری چیز دیگه ازش پرسید از جمله اینکه پررسید میتونی چشم سوم من رو باز کنی و اون گفت پول بدی برات انجام میدم (میگفت باید گوسفند بکشم تا بشه کار رو انجام داد)
در اخر علی گفت : اقا سید میتونی برا بچه ها هدیه بگیری ؟ سید گفت باشه برای بعد، بگذار براشون کار انجام بدم، قربونی کنم بعد !
و اونشب تموم شد
بعد از علی پرسیدم قضیه هدیه چیه ؟ گفت میری میشینی تو اتاقش، سید ذکر میگه و ملائکه از عالم غیب بهت هدیه میدن، این گردنبندی که

گردنمه رو موکل های سید بهم هدیه دادن.

باقی داستان بمونه برای فردا شب انشاالله، خیلی خسته  ام.
لطفا مدنطرتون باشه تا داستان تمام نشده نتیجه گیری نکنید که قضیه جور دیگه ای میشه.



  • کلمات کلیدی : تجربه های شخصی، رضا
  • نوشته شده در  پنج شنبه 87/8/23ساعت  12:20 صبح  توسط رضا 
      نظرات دیگران()

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    SwayyEm post
    Sample content for gifted nutrition
    test
    2ماه زندگی زیر یک سقف
    حریم شخصی !
    [عناوین آرشیوشده]