سفارش تبلیغ
صبا ویژن
.: منو اصلی

پارسی بلاگ

صفحه اصلی

تماس با رضا

بازدید امروز : 15
بازدید دیروز : 6
مجموع بازدیدها : 239697

.: درباره  رضا
دید

.: لینک های پیشنهادی
مکارم شیرازی [85]
صالحین [63]
پرانتز باز [68]
تبیان [56]
[آرشیو(4)]

.: دوستان رضا
این نجوای شبانه من است
مردان آسمانی
هیام
رد پا
رازهای نهفته
دنیای متفاوت من
تو را می خوانم
قاصدک بارون
برای خاطر آیه ها
سید هادی



.: دسته بندی موضوعی

.: آرشیو
آداب اینترنت و وبلاگ
پاییز 1387
تابستان 1387
زمستان 1387
اسفند 1387
فروردین 1388
اردیبهشت 1388
خرداد 1388
تیر 1388
مهر 1388
آبان 1388
آذر 1388
اسفند 1388
فروردین 1389
فروردین 89
اردیبهشت 89
خرداد 89

   1   2   3   4      >

خلاصه، من تو تضاد عجیبی قرار گرفته بودم.
از یک طرف میدیدم این آقا اینقدر قدرت های عجیب داره، از یک طرف میدیدم یک سری کارهاش مشکوکه، از یک طرف میدیدم اصلا مطابق

شرع عمل نمیکنن و اصلا نمیتونستم بفهمم جریان چیه. ولی خوب، لطف خدا شامل حالم شده بود و با خودش اشنا شده بودم و قدرتش و

عظمتش رو یک مقدار درک کرده بودم.
آدم وقتی عظمت خدا رو درک کنه، بهمون نسبت عظمت قرآن و پیامبر و امام ها رو هم درک میکنه. یعنی تا وقتی خدا رو نمیشناسی، عملا

کتاب و فرستاده خدا رو هم میشناسی. خلاصه، من به این نتیجه رسیده بودم که خدائی که اینقدر بزرگه باید خیلی به ما لطف کرده باشه برای

ما پیغمبری مبعوث کرده باشه و بهش قرآنی به این عظمت داده باشه با خودم کلنجار میرفتم، دیدم خیلی ابلهانس که اگر فکر کنم خدا به

پیغمبر اسلام که اینقدر عزیزه و اینقدر شریعتی که آورده مهم بوده که به پیغمبر قرآن داده بعد بیاد پیغمبر و دینش رو حقیر کنه و به کسی مثل

این آقا سید دستورات جدید دینی رو ابلاغ کنه. پیغمبر با اون مقامش تو سرما و گرما، تو جنگ و صلح نمازشون رو میخوندن و به همه دستور

میدادن نماز بخونن بعد این آقا نماز نمیخوند. تریاکی بود، بچه ها دوست دختر داشتن و سید منعشون نمیکرد، هر جائی میرفتن (پارتی) هر

فیلم و شوئی میدیدن، خود سید رو چند بار دیدم پای ماهواره برنامه در حد xx نگاه میکرد. براتون بگم شدیدا معتقد به تناسخ بودن، چیزی که

تو اسلام نیست و تنها مزیتی که داره اینه که آدم برای گناه کردن بهونه پیدا میکنه (اعتقاد به تناسخ منظورمه) . دیگه براتون بگم خیلی از

کسانی که به سید پول داده بودن تا مشکلشون رو حل کنه آخرش ازش شاکی میشدن و من نمیفهمیدم چرا بعضی وقتا مشکل حل میشد و

بعضی وقتها نه.
خلاصه، من جداً نمیتونستم بفهمم قضیه چیه ! سید به ماها موکل داده بود تا کمکمون کنن در امور. احسان، حسین و دوست دختر علی هم

هر سه این موکل ها رو میدیدن و هر سه دقیقا یکجور شرح میدادن پس نمیشد شک کررد در بودنشون. مشکلی که بچه ها و من داشتیم این

بود که نمیتونستیم بفهمیم چیزی که ببهمون الهام میشه از طرف موکل هاست یا از طرف شیاطین. خیلی روی این فکر کردم و چقدر کار

اشتباه انجام دادم بخاطر اینکه فکر میکردم موکل داره بهم الهام میکنه. خلاصه در نهایت به این نتیجه رسیدم که معیاری بالاتر از قران و شرع

نداریم. از اون به بعد سعی میکردم این الهامات رو با شرع مقایسه کنم و خیلی راحت تر شدم.
آهان ! احسان که خیلی خوب میدید میگفت سید میتونه بفهمه هرکسی کی میمیره. یک مدت با خودم فکر میکردم کاشکی یجوری بشه از

سید بپرسم ببینم کی میمیرم، بعد 2-3 روز قبلش توبه کنم و فقط کارای خوب بکنم. بعد جناب وجدان گفت : آی خاک تو سرت! خوب از همین

الآن آدم شو، چه نیازی هست که سید بهت بگه کی میمیری، خالقت بهت گفته میمیری، این کافی نیست ؟ و این برام تذکر خوبی بود تا

شروع کنم به اصلاح خودم.
اون روزا خیلی هم سعی میکردم از موکل ها بپرسم (هم میشه دیدشون هم باهاشون حرف زد هم میشه صداشون رو شنید و باقی حواس

چنج گانه) دلیل اینکه من نمیبینم چیه ؟ چند بار احساس کردم بهم میگن دلیلش "عشقه". منو میگی، با خودم میگفتم نکنه چون من دوست

دختر ندارم اینجوریه و عجب حکایت خنده داری شده بود این قضیه عشق ! نمیدونستم چه عشقی مد نظر موکل هاست! لاجرم باید عاشق

یک خانمی میشدم ! چند بار با خودم کلنجار رفتم که فلانی که دیدی حتما این عشقه آیندته، برو صحبت کن ولی باز جناب وجدان میگفت نه !

این نیست ! یک روز حس کردم موکل ها بهم میگن پاشو برو شهر کتاب ! گفتم وای امثل اینکه این عشق من تو شهر کتابه ! رفتم شهر کتاب،

یکی 2تا دختر خانم اونجا بودمم، دو دل بودم کدوم یکی از اینا عشق آینده منه که تو این حین کتاب ها رو هم نگاه میکردم. چشمم افتاد به

کتابی که عنوانش بود "لطفا گوسفند نباشید". برام جالب بود، کتاب رو خریدم و آمدم خونه، بیخیال اون 2تا هم شدم. اومدم خونه و شروع کردم

به خوندن کتاب. بیشتر حرف کتاب در این بود که ما گوسفند نیستیم، مثل گوسفند زندگی نکنیم که فقط بخوریم و .... و چاق بشیم. بیشتر

فکر کنم افکار دکتر شریعی توش بود (نه متن کتاب یاده نه دکتر شریعتی رو میشناسم ولی موضوع کتاب خاطرمه) و در یک جائی از کتاب دیدم

نوشته "هفت شهر عشق را عطار گشت - ما هنوز اندر خم یک کوچه ایم" تازه فهمیدم ادرس این عشقه رو باید جای دیگه پیدا کنم و شروع

کردم تحقیق راجع به اینکه این هفت تا شهر عشق کجا میتونه باشه ! ولی مهمتر از اون دیدم ای بابا، اگر قراره کسی منو نصیحت کنه، اگه

قراراه پند های دیگران رو گوش کنم کی بهتر از پیغمبر و ائمه ؟ شروع کردم به خوندن احادیثی که گیر میاوردم.
اون روزا عاشق خوندن قرآن و حدیث بودم. نحج البلاقه رو (حکمت هاش رو) میخوندم و مو به مو اجرا میکردم. وقتی دیدم حضرت امیر گفتن که

توبه واقعی باید شش شرط داشته باشه  تمام سعیم رو کردم تا اون شش شرط رو اجرا کنم. بعد از چند ماه، وزنم شده بود 85 کیلو، اکثر حق

الناس رو ادا کرده بودم، هیچ گناهی که در شرع گناه باشه نمیکردم، ذره ای چشمم خطا نمیرفت و بسیار روزه قضا میگرفتم. نماز شب و تلاوت

قرآن رو هم به مرور زمان در برنامه ام اضافه شده بود.
حدیثی داریم که اگر کسی 40 شبانه روز خودش رو برای خدا خالص کنه، خدا بهش حکمت میده. من اون موقع ها فقط حس میکردم دنیا رو جور

دیگه ای میبینم، نه این حدیث رو شنیده بودم نه از چنین اتفاقی خبر داشتم، فقط دیدم و رفتارم و افکارم خیلی فرق کرده بود. خیلی کم حرف

میزدم، در مورد مسائل فکر میکردم خیلی زود میفهمیدم، حرف های قلمبه سلمبه میزدم خیلی دید عالی نسبت به دنیا پیدا کرده بودم.
همون موقع ها بود که اتفاقات عجیبی افتاد در رابطه با سید و امور غیبی و اینها. من خیلی ناراحت شده بودم که چرا کماکان من چشمم باز

نشده ؟ نکنه لیاقت ندارم ؟! ولی بعد از اونکه خدای متعال در های حکمت رو روی من باز کرده بود دیگه دیدم جور دیگه ای شده بود. با خودم

میگفتم : خوب حالا گیرم که جن و ملک و دیو و اینها رو هم دیدم، که چی بشه ؟ اگر دیدن اینها برامون مفید بود پس چرا خدا اینها رو از ما

پوشونده ؟ حالا گیرم من اینها رو نبینم، فردا که بمیرم همه این چیزها رو میبینم، حالا باز چه ارزشی داره امیدم به سید باشه که چشم من رو

باز کنه ؟ بعد هم مگر احسان نبود که توسط شیاطین عرش  رو براش صحنه سازی کرده بودن ؟ من از این بدبختی مصون نیستم ! من هم

ممکنه اگر چشم سومم باز بشه دچار این گمراهی بشم، کما اینکه چیزی که از ظاهر رفتار بچه ها پیدا بود این رو نشون میداد که خیلی از

چیزهایی که میدیدن شیطانی بود نه رحمانی ! مثل همون احکام شریعتی که خودشون رو بهتر و برتر از پیغمبر میدونستن و نماز نمیخوندن یا

اعتقاد به تناسخ و ... خلاصه با خودم فکر میکردم و فکر میکردم.... فکر کردم دیدم حالا گیرم ارواح رو ببینم، که چی ؟ پس فردا که مُردم خوب

همه  رو میبینم، چه کاریه ؟ پس خدا منو واسه این خلق نکرده که برم یا ریاضت بکشم یا درآمدم رو بدم به سید تا کاری کنه ارواح رو ببینم. با

خودم فکر کردم شاید بچه ها اگر میگن گاهی اوقات امام ها رو میبینن، بر فرض اینکه درست باشه باز دردی رو دوا نمیکنه ! اینهمه آدم با امام

ها رو که دیدن چه سودی براشون داشت ؟ خیلی هاشون حتی دشمن امام هم شدن ! هرچند دیدن بهتر از ندیدنه ولی مطمئناً خدا من ررو

خلق نکرده تا برم ببینم چشم و ابروی اولیائش چه شکلیه. بعدش هم، مگر اویس قرنی نبود، عاشق پیغمبر ص بود، ولی چون شنیده بود

پیغمبر گفته با پدر و مادر مهربان باشید مخصوصا وقتی پیر شدن، این آقای اویس قرنی هم به پرستاری از مادرش مشغول شده بود و هیچ وقت

نتونست جمال منیر حضررت رسول رو ببینه و در آخر هم به چه مقام هائی که نرسید ! پس دیدم نه، نفس اطاعت مهمه، مهم اینه خودم رو

اصلاح کنم، جوری بشم که لایق درگاه الهی بشم، هرچند به جائی هم نرسم ولی این هدف والا بهترین چیزه تو دنیا !
خلاصه ، چون تازه مسلمان بودم و قبلا شدیدا بی دین بودم و به اون حال عادت کرده بودم و خو گرفته بودم شدیداً برام سخت بود راجع به این

مسائل با کسی صحبت کنم یا بپرسم. یک روز خونه عموم بودم، دیدم تو کتاب خونشون یک کتاب هست روش نوشته منطق الطیر عطار

نیشابوری (هفت شهر عشق). قند تو دلم آب شد و کتاب رو از پسر عموم امانت گرفتم.
کارم شده بود نماز خوندن، قرآن ، حدیث  و منطق الطیر خوندن ولی از منطق الطیر سر درنمیآوردم ولی قسمت های اولش برام خیلی پر

مفهوم بود. همونجاهایی که هدهد به دیگران میگفت که به خودتون مشغولید و از خدا غافلید...
گذشت و تنها رفتم مشهد. با خودم منطق الطیر رو بردم و میخوندم تو راه. موقع برگشت قسمت هایی از منطق الطیر رو که خونده بودم و

نمیفهمیدم رو فهمیدم...
گذشت و گذشت، شبی 3 ساعت بیدار میشدم و حالی داشتم، دیگه بکلی راهم و دیدم عوض شده بود و سید رو میدیدم که نبال خدائی

کردنه و بچه ها رو میدیدم که سید خداشون شده بود و خدارو هزاران مرتبه شکر من سرگرم این بودم که خدا من رو قبول کنه و از بنده های

خودش قرارر بده. ظرف چند ماه خیلی از مفاهیم توحیید رو فهمیدم، هر بار چیز جدیدی میفهمییدم تا یک هفته دگرگون بودم...
خلاصه گذشت و گذشت و ببه لطف خدای متعال خیلی از مفاهیم توحیدی رو درک کرده بودم. فهمیدن یک چیزه، درک کردن چیز دیگه و صد

البته درک کردن بالاتر از فهمیدنه. وکسیکه درک کنه چرا خدا یکتاست، چرا هیچ چیز شبیه او نیست، چرا خدا ببوجود نیامده و نمیمیره، یعنی

چی که خدا هم اوله هم آخر و ... کسیکه اینها رو درک کنه، وقعا لذتی رو میچشه که با هیچ چیز قابل مقایسه نیست ! وقتی میبینی چنین

ذاتی به تو خودش رو شناسونده، دیگه از خود بی خود میشی، میبینی همه مخلوقات عملاٌ هیچ هستن و میبینی انسانها رو که سردرگم

هستن، هیچ هستن و به دنبال این هستن با بدست آوردن "هیچ" یا بهتر بگم ببا بدست آوردن امثال خودشون به ارامش برسن. ولی خدای

متعال به تو نعمت شناخخت خودش رو داده، کسیکه هیچ چیز شبیه او نیست، کسیکه بهترین صفات مخصوص اونه، کسیکه قادره، رحمانه،

عالمه، میشنوه و اجابت میکنه و بهترین دوسته، دوستی که همیشه باهاته، هرجا که فکرش رو بکنی! و مهمتر از همه، همه مردم وقتی

میمیرن از محبوب هاشون (دنیا و ما فیها) دور میشن، ولی موحد واقعی تازه به محبوبش نزدیک تر میشه و هرچه فکر میکنی عظمت نعمت

برات رروشن تر میشه.
از اون روزا بگم که به هرچیز نگاه میکردم جز قدرت خدا چیزی نمیدیدم، اینقدر به اجابت خدا یقین داشتم که جرات نمیکردم دعا کنم (دعای

دنیوی) چون میترسیدم زود اجابت بشه و شرمنده بشم. از طرفی ترجیح میدادم کار رو به خودش واگذار کنم ولی 1-2 بار که دعا کردم از ته دل،

یک بار ظرف 2-3 دقیقه یکبار هم ظرف کمتر از یک دقیقه اجابت شد. ولی این اجابت ها آدم رو شرمنده میکرد، شرمنده از اینکه میدیدی لیاقت

نداری ولی لطف خدا شامل حالته و ...
بگذریم، جداً عاشق حضرت ابراهیم بودم، وقتی که میخواستن ببندازنش تو آتیش، حضرت جبرئیل میاد پیش ایشون و میگه اگه خواسته ای

داری بگو تا برات انجام بدم و ایشون میگه : خدا برام کافیه و  خودش از خواسته ام آگاه تره ! خدا هم کفایتش میکنه و چه کفایت کردنی !
من هم عاشق حضرت ابراهیم و این برخوردشون بودم، گذشت تا اینکه یک روز علی رو دیدم، گفتم فکر کنم همین روزا کار قبلی تموم بشه،

گفت نه بابا، سید موکل گذاشته رو دستگاه ها و حالال حالا ها کار میکنن. من خیلی با خودم فکر کردم، دیدم اگه اینجوری پیش بره ناخودآگاه

فکرم میره به این سمت که "سید باعث شده خط ها زیاد کار کنن " و این تفکر تو اون سطح  توحیدی 100% شرکه . من اون روزا تمیرن توحید

عملی میکردم، مثلا چند ماهی بود، فقط وقتی گشنه میشدم غذا میخوردم، و فقط به مقدار لازم میخوردم، حتی یک لقمه هم برای لذت

نمیخوردم و نمیتونستم با این موضوع کنار بیام که نعمتی که خدا میده رو از ناحیه سید و موکل ها بدونم. ناچار به علی و حسین گفتم که دیگه

باهاشون کارر نمیکنم و شراکت دیگه تعطیل، که اصل کار رو هم چون من انجام میدادم یعنی کل کار تعطیل ! (این بخش رو نمیدونم ربط داره به

ادامه داستان یا نه، فقط نوشتم شاید صاحب حکمتی، صاحب دلی تونست بگه دلیل زمین خوردنم موقع رفتن به مسجد چی بوده چون وقتی

مراقبه کبیر داری، هر مشکلی برات پیش بیاد میتونی بفهمی بخاطر کدوم کارت بوده ولی این زمین خوردن رو هرگز نفهمیدم)
یک شب جمع شدیم واسه حساب کتاب، بعد موقع اذان مغرب پوشیدم که برم مسجد. نیم متری برف اومده بود. تو راه خوردم زمین و کتفم

ضرب دید، بعد از بیمارستان برگشتم خونه، بحدی درد میکردم کتفم که کوچکترین تکانی میخوردم خیلی شدید درد میگرفت. کنار شومینه

نشستم و از بچه ها خواستم برام بالش و پتو و .. بیارن، تکون هم میخواستم بخورم از بچه ها میخواستم کمکم کنن ار بس اوضام خراب بود.
بچه ها هم رفتن دی وی دی پلیر آورن با 2 تا فیلم. شروع کردن به دیدن، من اصلا دیگه فیلم خارجی (فیلمی که خانم هاش بی حجاب بودن)

رو نمیدیدم ولی اونشب بالاجبار قسمت هائی از فیلم رو دیدم، نمیدونم چه مرگم شده بود، ولی بعضی جاهای فیلم رو دیدم و چقدر ناجور بود

این 2 تا فیلم.
گذشت و فردا شبش خواب دیدم از بالای آسمون، به اندازی چند هزار طبقه با آسانسور آمدم پائین.
و از اون روز به بعد روز به روز افت کردم و روز بروز درکم از توحید کمتر میشد. روز بروز اشتباهاتم بیشتر میشد. من حتی کارهای مکروه رو ترک

کرده بودم، بلد نبودم چه باید بکنم، قافیه رو بباخته بودم. چند تا اشتباه خیلی بزرگ هم کردم که دیگه شد قوز بالا قوز. در نهایت رفتم سربازی.

باز با اینکه خیلی افت کرده بودم ولی باز حال خوبی داشتم، تو آموزشی به اون سختی من 2 رکعت نماز میخوندم انگار قرص اکس خوردم ولی

گذشت و گذشت و تو طول خدمت اینقدر اشتباه کردم که دیگه خیلی از اون راه اصلی دور شدم. روزگاری مکروهات رو هم ترک کرده بودم، ولی

امروز شاید گناه هم بکنم.
امروز دیگه اون حال و خوش بندگی رو ندارم، ولی حداقل چیزی که برام مونده اینه که میدونم کی ام و چی ام و مهمتر از اون میدونم خالقم کیه

و همین باعث شده کماکان به کسی غیر خودش امیدوار نباشم.
هرچند خیلی سخته از اون بالاها اینقدر بیای پائین ولی مطمئن هستم حکمتی تو کار خداست و بهتر از این نمیشد که بشه و سعی میکنم و

دوست دارم که راضی باشم به رضای او. چیزی که مسلمه و بهش یقین دارم اینه : خدا هم نیاز های مارو ببهتر از خودمون میدونه هم خیر و

صلاحمون رو، اگر کار رو به خودش واگذار کنیم مسلماً او از خودمون نسبت به ما مهربان تره.

انشاالله تو یک پست دیگه نتیجه گیری شخصیم رو مینوسیم.
امروز که انقلاب بودم، اتفاقی چشمم افتاد به کتاب "لطفا گوسفند نباشد" و خریدمش ولی هنوز نشده بخونمش. انشاالله راجع بهش بیشتر

مینویسم.
شدیداً خسته ام میرم بخوابم. التماس دعا.
راستی، بغیر از نصیحت راجع به سید نظراتتون رو بگید که خوشحال میشم بشنوم. راجع به سید خیلی وقته فهمیدم که راه اون جز دوری از

خدا چیزی نداره پس نصیحت نکنید که خودم به اندازه کافی ازش خسته ام.



  • کلمات کلیدی : تجربه های شخصی، رضا
  • نوشته شده در  شنبه 87/8/25ساعت  11:38 عصر  توسط رضا 
      نظرات دیگران()

    سلام به همه.
    راستش امروز کلی با خودم فکر کردم که نکنه نوشتن این داستان صحیح نباشه، خواستم ادامه ندم ولی دیدم برای 2تا از دوستان جالب بوده

    تصمیم گرفتم که ادامه بدم، به امید اینکه مفید باشه.

    بیشتر که فکر کردم چیزهای دیگه ای از اولین ملاقات با سید یادم اومد. مثلا احسان بعد از اینکه اون عفریت از تنش در اومد یک چیزهائی

    میدید، سید ازش پرسید چند تا موکل* کنار من میبینی، احسان جواب داد، سید گفت میخوای بقیه شون رو صدا کنم احسان گفت آره و سید

    به یک زبون خاص چیزهاییی گفت و احسان همینجور با تعجب نگاه میکرد و پرسید : چقدر زیاد شدن ! چند هزارتان ؟
    یکی دو مورد دیگه هم بود که باید سانسور بشه ولی مساله دیگه این بود که سید از روی یک کتاب فال من رو گرفت، چیزهائی گفت که نه سر

    درآوردم نه یادمه فقط یادمه گفت بهتره نمازش رو بخونه (یعنی من).
    من تا 2-3 روز با خودم کلنجار رفتم، در آخر به این نتیجه رسیدم که 100% چیزهائی هستند که من نمیبینم و نمیدونم، چون اگر سید دروغگو

    بود پس چرا احسان دیده بود اون چیزها رو ؟ بعد با خودم گفتم این آقا با خوندن قرآن تو آب، قلعه یاسین و گفتن یاعلی مدد اون جنن رو از تن

    احسان درآورد پس حتما اسلام و قرآن و پیغمبر و امام ها غیر از اون تصور منفی هستن که قبلا داشتم. رفتم یک کتاب آموزش نماز گرفتم و 2-3

    روزه نماز رو یاد گرفتم. و لعت بر شیطان، چقدر فکر میکردم دیگران مسخره ام میکنن و به همین دلیل چقدر روزهای اول خجالت میکشیدم.

    خلاصه ما بعد از اون از ترس جن و اینها چی کشیدیم بماند.
    سید مریضی ها رو میدید، برادر ناتنیم (کوچیکتره) سرطان داشت، غدد لنفاویش و صورتش خیلی ورم کرده بودن. به سید پول دادیم که روی

    سجاد کار کنه، فرداش بیدار شدیم دیدیم ورم صورت و گردن سجاد نصف شده، شب رفتیم پیش سید دیدیم صورت و گردنش ورم کرده! جل

    الخالق، overdose !
    سید گفته بود تو اتاقم جن هست، اونم 3خانواده !!! از ترس مجبور شدم بهش پول بدم بیاد جن ها رو ببگیره، احسان هم که میدید جن ها رو،

    نحوه گرفتن جن ها رو دیده بود و  برامون تعریف کرد (من اون موقع آموزشی بودم)و همه این عوامل دست بدست هم دادن تا من فکر کنم خدا

    برامون پیغمبر خصوصی فرستاده (معاذالله)
    خلاصه من حدود 30 کیلو چاق شده بودم برای معافی، قبل از ماجرای سید panic attack (همه ترس) داشتم چند مورد. و سید بهم گفت که

    قلبم در وضعیت بسیار بدی قرار داره (من تحت نظر پزشک چاق شده بودم و گفته بود ابدا احتمال مشکل قلبی تو این سن وجود نداره) ولی

    چون دیگه به حرفهای سید یقین داشتم کلی قلبم درد میگرفت (بعدا فهمیدم درد قلب اصلا اینجوری نسیت) و کلی بهش پول دادم تا مریضی رو

    از تنم بکشه بیرن. در ضمن دکتر هم میرفتم ولی میگفت 100% سالمی.
    خلاصه تو همین حال و احوال بود که یک شب حسین و احسان تو اتاقم بودن راجع به همین چیزا صحبت میکردیم. از دهن حسین در رفت که

    سید چشمش رو باز کرده و الآن یک چیزایی میبینه، احسان هم که از قبل میدید و الآن بهتر شده بودد دیدنش شروع کردن همدیگه رو تست

    کردن. احسان میگفت بیا بریم تو پارکینگ، حسین گفت اومدم، احسان گفت چی تو دست چپمه، حسن گفت شمشیره ؟! احسان : رو چی

    نشستم ؟ حسین خیلی به خودش فشار آورد و با شک بیشتر پرسید "اسبه ؟" (هر دو رو تخت من نشسته بودن و از یک جای دیگه حرف

    میزدن) این بحث ادامه پیدا کرد و من بازهم overdose شده بودم، به احسان گفتم اگه راست میگی بگو تو خونه (طبقه بالا) کدوم چراغ ها رو

    شنه ؟! (حدودا 12 شب بود و همه بالا خواب بودن) یک مقدار سعی کرد و گفت تو آشپزخونس! لامپ هوده ! سریع پریدم بالا دیدم راست گفته

    بود ! یک قوطی خمیر ریش گذاشتم کنار در، اومدم پائین گفتم "کنار در یک چیزی گذاشتم، میتونی بگی چیه ؟" یک مقدار زور زدن با حسین،

    بعد احسان گفت خیلی تاریکه، یک چیزی شبیه قوطیه ولی دقیق معلوم نیست و من overdose ....
    گذشت و بعد از چند وقت زد و دوست دختر علی هم چشمش باز شد !
    من هم پول داده بودم چشمم باز بشه ولی اعتقادات و رفتار من با بچه ها 180 درجه فرق میکرد. من فکر میکردم فقط کسانی چشماشون باز

    میشه که آدم های پاکی باشن، برای همین روز بروز سعی میکردم رفتارم رو اصلاح کنم، احکام شرع رو یاد بگیرم، قرآن میخوندم، حدیث

    میخوندم و کلی چیز فهمیده بودم ویاد گرفته بودم. خصوصا از قرآن. ولی نه سید نماز میخوند نه بچه ها، موقع اذان که میشد بدون وضو چشم

    هارو میبستن و میگفتن ما تو اون عالم داریم پشت سید نماز میخونیم ! همونطور که گفتم بچه ها همشون دوست دختر هم داشتن، تنها

    چیزی که فرق کرده بود توی بچه ها این بود که دیگه مشروب نمیخوردن. ولی من اعتقادم این بود که باید طبق شرع پیش برم و خودم رو اصلاح

    کنم تا چشمم باز بشه.
    آهان تا یادم نرفته بگم که بعد از اینکه سید جن های اتاق من رو گرفت یک بار رفتم خونش تا برام هدیه بگیره (قبل از گرفتن جن ها هدیه

    نمیگرفت چون میگفت نیروی منفی(جن) باهاته و موکل (ملک-فرشته) هدیه نمیندازه.) خلاصه نشستم تو اتاق روبروی سید، شروع کرد به

    گفتن ذکر "هو یا علی مدد"، شاید 2-3 دقیقه طول کشید ، یک کاسه آب هم کنار من گذاشته بود، بچه ها هم دم در نگاه میکردن (احسان و

    حسین که چشمشون باز بود) یکدقعه یک چیزی افتاد توی کاسه آب، نگاه کردم دیدم یک پلاک سنگی بود که روش دعا نوشته شده بود،

    overdose !
    توضیح : تو اتاق هییچ چیز خاصی نبود که بشه گمان کرد کلاهبردی صورت گرفته، بچه ها هم دم در بودن و میدیدن، این قضیه فقط برای من

    نبود بلکه شاید 20 نفر از دوستان و آشنا هم به همین شکل هدیه گرفتن و جای هیچ شکی توی صحت ماجرا نیست.
    خلاصه دردسرتون ندم، روزها میگذشتن، من همش تو فکر اصلاح بودم و همش ناراحت بودم که چرا چشمم باز نمیشه، پارادوکس عجیبی بود،

    بچه ها نه نماز درست و حسابی میخوندن، نه مقید به شرع بودن، نه قرانی نه چیزی، یکسری از اتقاداتشون هم ظاهرا خلاف قرآن و شرع بود

    ولی من چون چشمم بسته بود فکر میکردم شابد شرع اشتباه و ملائک درستش رو به اینها میگن.
    گذشت و گذشت، ما تو همه امور به سید وابسته شده بودیم، اکثر اوقات هم برای بچه ها نتیجه میداد این امید به سید و برای اینکه یک کاری زودتر انجام بشه به سید پول دادیم کار کنه. اگه سید نبود شاید 1-2 ماه انجام میشد و زمان هم شدیدا مهم بود برامون، قرار بود سید که کار کنه 1-2 هفته ای کار انجام بشه. 3ماهی گذشت و کار ما

    انجام نشده بود. دیگه داشتم دیونه میشدم، چک داشتم، بدهکار بودم و همه چیز به اینکه این مورد زود انجام بشه بستگی داشت، به امید

    اینکه سید کارمون رو راحت کنه بهش پول داده بودیم ولی تو کارمون گره افتاده بود. من هرچی فکر میکردم نتیجه نمیداد، دیگه عملا با حسین و

    علی که شریک بودن تو کار و به اصررار اونها به سید پول داده بویدم دعوام شده بود. یکروز بعد نماز داشتم با خدا میگفتم "خدایا چرا کار مارو راه

    نمیندازی" انگاری یک چیزی گفت : روزیتون رو از سید خواستین، پس چرا از خدا توقع داری ؟! آقا منو میگی! تازه فهمیدم که چه خریتی کرده

    بودم ! سجده کردم و گفتم خدا یا غلط کردم! خدایا بجای تو به بندت امیدوار بودم، غلط کردم و ....
    چند روز بعد علی گفت که کار انجام شده، باید مرحله بعدی (نصب دستگاه ها) رو انجام بدی. گفت سید گفته سری قبل موکل ها کم بودن،

    این سری تعداد بیشتری موکل بذاریم که کار گیر نکنه، گفتم عمرا ! نمیخواد، بدون موکل کار میکنیم، به سیدد هم گفتم دیگه نمیخوام برامون

    کار کنه.  برای باز کردن چشم، درمان قلب هم نمیخوام کار کنی، البته به این شدت نبود فقط فهموندم بهش (بعد اون یک مدت قلبم بیشتر درد

    کرد، توجه نکردم خوب شد :D(. خلاصه رفتم دستگاه ها رو نصب کردم ولی کار نمیکرد، 1 هفته سعی کردم ولی نشد ! دستگاه ها رو عوض

    میکردم راه نمیافتاد. یک شب با علی (میمیره برای سید) صحبت کردم، گفتم علی جان ایراد کار اینه که امید شما به سیده، بگو موکل ها رو

    برداره کار ما درست بشه، بهش برخورد و رفت. فردا صبحش دستگاه ها راه افتاد !!
    اقا منو میگی، گور بابای چشم سوم، موکل، جن، کار، پول ، ضرر، سود، مریضی ! همه اینها رو فراموش کرده بودم. گنجی پیدا کرده بودم که

    نگو نپرس! کم چیزی نیست، خدا اینجوری به آدم بفهمونه اصل خودشه. کیفی میکردم ! اینقدر لذت داشت سجده کردن که حد نداشت، اینقدر

    نماز برام شیرین شده بود که دیگه تقریبا نمیرسیدم کار کنم، هر نماز با دعا و قرآن و سجده بعدش حدود 1 ساعت طول میکشید. باقیش هم

    صرف خوندن مطالب مربوطه میشد.

    تو این قسمت یک سری موارد رو جا انداختم که این قسمت به یک جائی برسه.
    انشاالله فردا شب باقی ماجرا رو مینویسم. فقط یادآوری میکنم فعلا نتیجه گیری نکنید.
    متاسفانه مجبورم خیلی از داستانهای عجیب وغریب رو سانسور کنم. تا همین حد هم نمیدونم برداشت ها چطور خواهد بود.

    پی نوشت : خودم هنوز تعریف دقیقی از موکل ندارم، ظاهرا وقتی یک نفر ریاضت های خاص انجام میده یک جن یا شیاد بعضی وقتها

    ملک(فرشته) رو تحت کنترل خودش در میاره (تسخیر میکنه) و به این میگن موکل. کسیکه موکل داره با استفاده از قدرت جن یا ملک یکسری

    کارهای خاص رو انجام میده. البته این تعریف ممکنه غلط باشه، بیشتر از این نمیدونم.



  • کلمات کلیدی : تجربه های شخصی، رضا
  • نوشته شده در  جمعه 87/8/24ساعت  12:36 صبح  توسط رضا 
      نظرات دیگران()

    بنا به خواسته یکی از دوستان داستان تحولم رو مینویسم.

    پدرم از اون حاجی انقلابی های 2 آتیشه بود

    اواسط دوره راهنمائی کم کم احساس میکردم فشار برای خوندن نماز داره زیاد میشه، البته خودم نماز میخوندم گه گاهی ولی هم تو مدرسه

    هم تو خونه اجبار روز به روز بیشتر میشد.

    در نهایت دیگه از نماز و دین و معاذالله از خدا بدم اومده بود، تو مدرسه یا خونه که برنامه نماز اجباری داشتیم ادای نماز خوندن رو در میآوردم

    ولی نماز نمیخوندم، ماه رمضون هم شده 1 چیکه آب یواشکی میخوردم که مبدا روزه باشم !

    گذش و گذشت و تا دبیرستان که مدیر مدرسه سر اینکه نمیرفتم نماز اینقدر اذیتم کرد که ترم سوم برای بار اول افتادم اونم 10 واحد (فقط من و

    یکی دیگه بودیم که تا ترم1و2 هیچ واحدی رو نیافتادیم از بس مدرسه نمونه بود) ! 2 واحد رو بدلیل تاخیر 1 دقیقه ای نگذاشت امتحان بدم، 2

    واحد فرداش بخاطر ناراحتی روز قبل خراب شد، 4 واحد رو برای 1 جلسه غیبت زیاد حذف کرد و 2 واحد رو هم چون با کلاس زبانم تداخل داشت

    قرار بود با شبانه ها امتحان بدم (سر کلاس نرم) و در آخر نگذاشت و شد 10 واحد! و این حاج احمد و اذیت کردنش بخاطر نماز نخوندن من شد

    قوز بالا قوز در اعتقادات من.

    خلاصه گذشت و ما تو این مدرسه نمونه با هرچی خلاف کار بود دوست بودیم، ترم پنجم بود که دیگه یک خط درمیون میرفتم مدرسه و باقیش

    رو میرفتم مغازه کامپیوتری برادرم که با دوستش شریک بود. اونجا آدم مومنی وجود نداشت، بیشتر سی دی آهنگ میفروختیم، دیگه محیط رو

    ببینید چی بود. ترم ششم دیگه اصلا مدرسه نرفتم و فقط دنبال مغازه رفتن بودم. با اون آدمایی هم که میگشتم دیگه اصلا حواسم به اعتقادات

    نبود و دیگه تفکراتم کلاً عوض شده بود، تقریبا کاملترین آرشیو MP3 رو داشتیم، حدود 350 تا cd اونم سال 78 !

    گذشت تا سال 82 بخاطر صافی کف پا معاف شدم ولی اوضاع بهم خورد و کنسل شد، سال 83 رضا اصلا معنی راضی بودن به تقدیر رو

    نمیدونست و بهش برخورده بود که چرا معاف نشده و شروع کردم به وزن اضافه کردن، از 110 رسیده بودم به 137، یک هفته مونده بود برم

    آموزشی تا برای معافی اقدام کنم که سر و کله علی دوست برادرم پیدا شد.

    علی از کسی به اسم "سید" حرف میزد، میگفت جن میگیره، موکل داره، کرامت داره، چشم سوم داره و از اینجور چیزا و من اصلا نمیفهمیدم

    اینها یعنی چی ؟ فکر میکردم جن فقط یک موجود تخیلیه !

    از اونجائی که تا از یک چیزی مطمئن نشم قبول یا رد نمیکنم (همیشه اینطور بودم) بدعوت علی رفتم خونه سید، با خودم میگفتم شاید واقعا

    چیزی باشه که من ازش بی خبرم، بهرحال رفتنش ضرر نداره.

    من و علی و برادرم حسین و دوست حسین به اسم احسان رفتیم خونه سید.

    در که باز شد یه مرد میانسال کت و شلواری، ریش ها شش تیغ با سیبیل های کشیده و گردنبند طلا اومد جلومون نگو این سیده !  در صورتی

    که فکر میکردیم الآن یک پیرمرد ریشو با عبا میاد جلومون.

    نشستیم تو اتاق و این صحبت ها رد و بدل شد :

    علی : آقا سید هاله حسین چه رنگیه

    سید : آبیه و خوصوصیات اخلاقیش این و این و اونه و ... و فکر کنم خیلی دقیق گفت

    علی : هاله رضا چه رنگیه ؟

    سید : سبزه ... و تمام خصوصیات اخلاقی من رو مو به مو گفت و من  شدیدا شاخ درآوردم !!!!

    احسان : اقا سید من یه چیزائی میبینم

    سید : میدونم، تعریف کن

    احسان : قبلا که تمرین یوگا میکردم فکر ، جن های خونمون رو میدیدم، بعضی هاشون خیلی اذیتم میکردن، همیشه هم یک پیرزنه بیریخت

    باهام بود.... گفت و گفت تا رسید به اینجا : یک بار تمرین یوگا میکردم، روحم از بدنم جدا شد و ببالا و بالاتر رفتم، از هفت آسمون رد شدم و

    رسیدم به عرش، سمت راستم دریای نور و سمت چپم یک درریای سیاه بود و روبروم خدا بود (معاذ الله) یک پیرمرد نورانی بود با مو و ریش

    های سفید (معاذالله)، داشتم با خدا صحبت میکردم که شنیدم مادرم داره صدام میکنه و زود برگشتم به بدنم.

    سید به علی گفت : علی جان اون ظرف اب رو بیار، قلعه یاسین(یا اسمی شبیه به این) رو هم پهن کن، این قلعه یاسین یک تکه پارچه بود که

    وسطش خالی بود و دور تا دورش میگفتن سوره یاسین نوشته شده، خلاصه سید چند دقیقه ای توی ظرف آب داشت قرآن میخوند. احسان رو

    نشوند وسط قلعه و شروع کرد یا علی مدد گفتن و تو صورت احسان آب پاشیدن. صحنه غیر قابل وصفه ! انگار احسان رو با شلاق میزدن، بعد از

    چند بار تکرار این کار دستش رو رو سر احسان نگه داشت(با فاصله) و انگار یک چیز نامرئی که خیلی هم قوی بود رو داشت از تن احسان بیرون

    میکشید، با حرکت دست سید احسان اینور و اونور میرفت و احسان شدیدا تحت فشار بود، در آخر سید با نهایت قدرتش اون چیز نامرئئی رو

    بیرون آورد و رفت نشست.

    احسان : سید چی بود از تنم کشیدی بیرون ؟ چقدر سیاه بود !

    سید : همون پیرزنه بود، قضیه عرش و اینها هم کار این عوضی ها بود.  بخاطر تمرین های یوگا چاکراهات باز شده بود و این عفریت رفته بود تو تنت (عفریت با جن فرق داره ظاهرا)
    من رو میگی، overdose شده بودم. کف کرده بودم، قاطی کرده بودم !
    سید به احسان : صدا شون رو هم میشنوی، آره ؟
    احسان : آره، راستیی نمیدونم جریان چیه ولی همیشه تو خونمون صدای گریه یک بچه میاد ولی تو خونه بچه ای نداریم
    حسین : آره راست میگه :
    سید : بگذار ببینم چه خبره ! از در ورودی که میری تو، روبرو اشپزخونس، سمت چپ اتاق خواب خواهرته، اونور اتاق خودته، تو اتاقت روبروی در

    یه آنه قدی داری، کنار در تختته، بالاش پنجرس، روبروی تختت میز کامپیوترته و بهمین ترتیب مشخصات کل ساختمان رو گفت و من چنان قاطی

    کرده بودم یادم نیست آخر سر صدا مربوط به چی بود !!
    بعد از همه اینها سید به من گفت : بیا پول بده یک کاری کنم راحت معاف بشی، گفتم حالا بعد خبر میدم
    حسین گفت : منکه معاف نمیشم ولی میتونی کاری کنی جای خوب بیافتم (حسین هم همون ماه میرفت خدمت - من تاخیر داشتم) و سید

    گفت اره و حسین یکسری چیز دیگه ازش پرسید از جمله اینکه پررسید میتونی چشم سوم من رو باز کنی و اون گفت پول بدی برات انجام میدم (میگفت باید گوسفند بکشم تا بشه کار رو انجام داد)
    در اخر علی گفت : اقا سید میتونی برا بچه ها هدیه بگیری ؟ سید گفت باشه برای بعد، بگذار براشون کار انجام بدم، قربونی کنم بعد !
    و اونشب تموم شد
    بعد از علی پرسیدم قضیه هدیه چیه ؟ گفت میری میشینی تو اتاقش، سید ذکر میگه و ملائکه از عالم غیب بهت هدیه میدن، این گردنبندی که

    گردنمه رو موکل های سید بهم هدیه دادن.

    باقی داستان بمونه برای فردا شب انشاالله، خیلی خسته  ام.
    لطفا مدنطرتون باشه تا داستان تمام نشده نتیجه گیری نکنید که قضیه جور دیگه ای میشه.



  • کلمات کلیدی : تجربه های شخصی، رضا
  • نوشته شده در  پنج شنبه 87/8/23ساعت  12:20 صبح  توسط رضا 
      نظرات دیگران()

     

    هفته ای 2-3 بار سرزدن به جهنم خیلی صفا داره.

    برای سلامتی خوبه

    مخصوصا اگر با اکالیپتوس فراوان همراه باشه

    مخصوصا اگر بعدش بپری توی حوضچه آب سرد

    جسم و روح آدم رو صفا میده برای سحر خیزی هم خوبه و سحر خیزی برای نرفتن به جهنم خوبه. حالا پیدا کنید پرتقال فروش را !

    ----------------------------

    از شوخی گذشته،

    سونا محل خوبیه برای فکر کردن به عوالم بعد از مرگ.

     

     



    نوشته شده در  پنج شنبه 87/8/16ساعت  12:10 صبح  توسط رضا 
      نظرات دیگران()

    برادر کوچیک ترم 22 سالشه

    خیلی خیلی برای ازدواج عجله داره و جدا دوست داره من و برادر بزرگترم هرچه زودتر ازدواج کنیم

    از هر فرصتی هم استفاده میکنه که به من گیر بده

    دیروز اومد توی اتاقم

    روی قفسه ها کتاب "روح مجرد*" بود، شرح حال آقای حاج سید هاشم موسوی حداد از شاگردان آیت الله سید علی قاضی

    چشمش که به این کتاب افتاد شاکی شد و گفت :

    خجالت بکش، این چه کتابائیه که میخونی ؟! روح مـــــجـــــــــرد !!

     

    *روح مجرد : روح بدون محدودیت های ماده (از این خلاصه تر و بهتر نتونستم چیزی بگم)

    ---------------------

    چقدر این روزها کارها زیاد و وقت آزادم کمه ...

    شرمنده همه دوستان



    نوشته شده در  چهارشنبه 87/8/1ساعت  10:5 صبح  توسط رضا 
      نظرات دیگران()

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    SwayyEm post
    Sample content for gifted nutrition
    test
    2ماه زندگی زیر یک سقف
    حریم شخصی !
    [عناوین آرشیوشده]