سفارش تبلیغ
صبا ویژن
.: منو اصلی

پارسی بلاگ

صفحه اصلی

تماس با رضا

بازدید امروز : 19
بازدید دیروز : 5
مجموع بازدیدها : 239762

.: درباره  رضا
دید

.: لینک های پیشنهادی
مکارم شیرازی [85]
صالحین [63]
پرانتز باز [68]
تبیان [56]
[آرشیو(4)]

.: دوستان رضا
این نجوای شبانه من است
مردان آسمانی
هیام
رد پا
رازهای نهفته
دنیای متفاوت من
تو را می خوانم
قاصدک بارون
برای خاطر آیه ها
سید هادی



.: دسته بندی موضوعی

.: آرشیو
آداب اینترنت و وبلاگ
پاییز 1387
تابستان 1387
زمستان 1387
اسفند 1387
فروردین 1388
اردیبهشت 1388
خرداد 1388
تیر 1388
مهر 1388
آبان 1388
آذر 1388
اسفند 1388
فروردین 1389
فروردین 89
اردیبهشت 89
خرداد 89

خلاصه، من تو تضاد عجیبی قرار گرفته بودم.
از یک طرف میدیدم این آقا اینقدر قدرت های عجیب داره، از یک طرف میدیدم یک سری کارهاش مشکوکه، از یک طرف میدیدم اصلا مطابق

شرع عمل نمیکنن و اصلا نمیتونستم بفهمم جریان چیه. ولی خوب، لطف خدا شامل حالم شده بود و با خودش اشنا شده بودم و قدرتش و

عظمتش رو یک مقدار درک کرده بودم.
آدم وقتی عظمت خدا رو درک کنه، بهمون نسبت عظمت قرآن و پیامبر و امام ها رو هم درک میکنه. یعنی تا وقتی خدا رو نمیشناسی، عملا

کتاب و فرستاده خدا رو هم میشناسی. خلاصه، من به این نتیجه رسیده بودم که خدائی که اینقدر بزرگه باید خیلی به ما لطف کرده باشه برای

ما پیغمبری مبعوث کرده باشه و بهش قرآنی به این عظمت داده باشه با خودم کلنجار میرفتم، دیدم خیلی ابلهانس که اگر فکر کنم خدا به

پیغمبر اسلام که اینقدر عزیزه و اینقدر شریعتی که آورده مهم بوده که به پیغمبر قرآن داده بعد بیاد پیغمبر و دینش رو حقیر کنه و به کسی مثل

این آقا سید دستورات جدید دینی رو ابلاغ کنه. پیغمبر با اون مقامش تو سرما و گرما، تو جنگ و صلح نمازشون رو میخوندن و به همه دستور

میدادن نماز بخونن بعد این آقا نماز نمیخوند. تریاکی بود، بچه ها دوست دختر داشتن و سید منعشون نمیکرد، هر جائی میرفتن (پارتی) هر

فیلم و شوئی میدیدن، خود سید رو چند بار دیدم پای ماهواره برنامه در حد xx نگاه میکرد. براتون بگم شدیدا معتقد به تناسخ بودن، چیزی که

تو اسلام نیست و تنها مزیتی که داره اینه که آدم برای گناه کردن بهونه پیدا میکنه (اعتقاد به تناسخ منظورمه) . دیگه براتون بگم خیلی از

کسانی که به سید پول داده بودن تا مشکلشون رو حل کنه آخرش ازش شاکی میشدن و من نمیفهمیدم چرا بعضی وقتا مشکل حل میشد و

بعضی وقتها نه.
خلاصه، من جداً نمیتونستم بفهمم قضیه چیه ! سید به ماها موکل داده بود تا کمکمون کنن در امور. احسان، حسین و دوست دختر علی هم

هر سه این موکل ها رو میدیدن و هر سه دقیقا یکجور شرح میدادن پس نمیشد شک کررد در بودنشون. مشکلی که بچه ها و من داشتیم این

بود که نمیتونستیم بفهمیم چیزی که ببهمون الهام میشه از طرف موکل هاست یا از طرف شیاطین. خیلی روی این فکر کردم و چقدر کار

اشتباه انجام دادم بخاطر اینکه فکر میکردم موکل داره بهم الهام میکنه. خلاصه در نهایت به این نتیجه رسیدم که معیاری بالاتر از قران و شرع

نداریم. از اون به بعد سعی میکردم این الهامات رو با شرع مقایسه کنم و خیلی راحت تر شدم.
آهان ! احسان که خیلی خوب میدید میگفت سید میتونه بفهمه هرکسی کی میمیره. یک مدت با خودم فکر میکردم کاشکی یجوری بشه از

سید بپرسم ببینم کی میمیرم، بعد 2-3 روز قبلش توبه کنم و فقط کارای خوب بکنم. بعد جناب وجدان گفت : آی خاک تو سرت! خوب از همین

الآن آدم شو، چه نیازی هست که سید بهت بگه کی میمیری، خالقت بهت گفته میمیری، این کافی نیست ؟ و این برام تذکر خوبی بود تا

شروع کنم به اصلاح خودم.
اون روزا خیلی هم سعی میکردم از موکل ها بپرسم (هم میشه دیدشون هم باهاشون حرف زد هم میشه صداشون رو شنید و باقی حواس

چنج گانه) دلیل اینکه من نمیبینم چیه ؟ چند بار احساس کردم بهم میگن دلیلش "عشقه". منو میگی، با خودم میگفتم نکنه چون من دوست

دختر ندارم اینجوریه و عجب حکایت خنده داری شده بود این قضیه عشق ! نمیدونستم چه عشقی مد نظر موکل هاست! لاجرم باید عاشق

یک خانمی میشدم ! چند بار با خودم کلنجار رفتم که فلانی که دیدی حتما این عشقه آیندته، برو صحبت کن ولی باز جناب وجدان میگفت نه !

این نیست ! یک روز حس کردم موکل ها بهم میگن پاشو برو شهر کتاب ! گفتم وای امثل اینکه این عشق من تو شهر کتابه ! رفتم شهر کتاب،

یکی 2تا دختر خانم اونجا بودمم، دو دل بودم کدوم یکی از اینا عشق آینده منه که تو این حین کتاب ها رو هم نگاه میکردم. چشمم افتاد به

کتابی که عنوانش بود "لطفا گوسفند نباشید". برام جالب بود، کتاب رو خریدم و آمدم خونه، بیخیال اون 2تا هم شدم. اومدم خونه و شروع کردم

به خوندن کتاب. بیشتر حرف کتاب در این بود که ما گوسفند نیستیم، مثل گوسفند زندگی نکنیم که فقط بخوریم و .... و چاق بشیم. بیشتر

فکر کنم افکار دکتر شریعی توش بود (نه متن کتاب یاده نه دکتر شریعتی رو میشناسم ولی موضوع کتاب خاطرمه) و در یک جائی از کتاب دیدم

نوشته "هفت شهر عشق را عطار گشت - ما هنوز اندر خم یک کوچه ایم" تازه فهمیدم ادرس این عشقه رو باید جای دیگه پیدا کنم و شروع

کردم تحقیق راجع به اینکه این هفت تا شهر عشق کجا میتونه باشه ! ولی مهمتر از اون دیدم ای بابا، اگر قراره کسی منو نصیحت کنه، اگه

قراراه پند های دیگران رو گوش کنم کی بهتر از پیغمبر و ائمه ؟ شروع کردم به خوندن احادیثی که گیر میاوردم.
اون روزا عاشق خوندن قرآن و حدیث بودم. نحج البلاقه رو (حکمت هاش رو) میخوندم و مو به مو اجرا میکردم. وقتی دیدم حضرت امیر گفتن که

توبه واقعی باید شش شرط داشته باشه  تمام سعیم رو کردم تا اون شش شرط رو اجرا کنم. بعد از چند ماه، وزنم شده بود 85 کیلو، اکثر حق

الناس رو ادا کرده بودم، هیچ گناهی که در شرع گناه باشه نمیکردم، ذره ای چشمم خطا نمیرفت و بسیار روزه قضا میگرفتم. نماز شب و تلاوت

قرآن رو هم به مرور زمان در برنامه ام اضافه شده بود.
حدیثی داریم که اگر کسی 40 شبانه روز خودش رو برای خدا خالص کنه، خدا بهش حکمت میده. من اون موقع ها فقط حس میکردم دنیا رو جور

دیگه ای میبینم، نه این حدیث رو شنیده بودم نه از چنین اتفاقی خبر داشتم، فقط دیدم و رفتارم و افکارم خیلی فرق کرده بود. خیلی کم حرف

میزدم، در مورد مسائل فکر میکردم خیلی زود میفهمیدم، حرف های قلمبه سلمبه میزدم خیلی دید عالی نسبت به دنیا پیدا کرده بودم.
همون موقع ها بود که اتفاقات عجیبی افتاد در رابطه با سید و امور غیبی و اینها. من خیلی ناراحت شده بودم که چرا کماکان من چشمم باز

نشده ؟ نکنه لیاقت ندارم ؟! ولی بعد از اونکه خدای متعال در های حکمت رو روی من باز کرده بود دیگه دیدم جور دیگه ای شده بود. با خودم

میگفتم : خوب حالا گیرم که جن و ملک و دیو و اینها رو هم دیدم، که چی بشه ؟ اگر دیدن اینها برامون مفید بود پس چرا خدا اینها رو از ما

پوشونده ؟ حالا گیرم من اینها رو نبینم، فردا که بمیرم همه این چیزها رو میبینم، حالا باز چه ارزشی داره امیدم به سید باشه که چشم من رو

باز کنه ؟ بعد هم مگر احسان نبود که توسط شیاطین عرش  رو براش صحنه سازی کرده بودن ؟ من از این بدبختی مصون نیستم ! من هم

ممکنه اگر چشم سومم باز بشه دچار این گمراهی بشم، کما اینکه چیزی که از ظاهر رفتار بچه ها پیدا بود این رو نشون میداد که خیلی از

چیزهایی که میدیدن شیطانی بود نه رحمانی ! مثل همون احکام شریعتی که خودشون رو بهتر و برتر از پیغمبر میدونستن و نماز نمیخوندن یا

اعتقاد به تناسخ و ... خلاصه با خودم فکر میکردم و فکر میکردم.... فکر کردم دیدم حالا گیرم ارواح رو ببینم، که چی ؟ پس فردا که مُردم خوب

همه  رو میبینم، چه کاریه ؟ پس خدا منو واسه این خلق نکرده که برم یا ریاضت بکشم یا درآمدم رو بدم به سید تا کاری کنه ارواح رو ببینم. با

خودم فکر کردم شاید بچه ها اگر میگن گاهی اوقات امام ها رو میبینن، بر فرض اینکه درست باشه باز دردی رو دوا نمیکنه ! اینهمه آدم با امام

ها رو که دیدن چه سودی براشون داشت ؟ خیلی هاشون حتی دشمن امام هم شدن ! هرچند دیدن بهتر از ندیدنه ولی مطمئناً خدا من ررو

خلق نکرده تا برم ببینم چشم و ابروی اولیائش چه شکلیه. بعدش هم، مگر اویس قرنی نبود، عاشق پیغمبر ص بود، ولی چون شنیده بود

پیغمبر گفته با پدر و مادر مهربان باشید مخصوصا وقتی پیر شدن، این آقای اویس قرنی هم به پرستاری از مادرش مشغول شده بود و هیچ وقت

نتونست جمال منیر حضررت رسول رو ببینه و در آخر هم به چه مقام هائی که نرسید ! پس دیدم نه، نفس اطاعت مهمه، مهم اینه خودم رو

اصلاح کنم، جوری بشم که لایق درگاه الهی بشم، هرچند به جائی هم نرسم ولی این هدف والا بهترین چیزه تو دنیا !
خلاصه ، چون تازه مسلمان بودم و قبلا شدیدا بی دین بودم و به اون حال عادت کرده بودم و خو گرفته بودم شدیداً برام سخت بود راجع به این

مسائل با کسی صحبت کنم یا بپرسم. یک روز خونه عموم بودم، دیدم تو کتاب خونشون یک کتاب هست روش نوشته منطق الطیر عطار

نیشابوری (هفت شهر عشق). قند تو دلم آب شد و کتاب رو از پسر عموم امانت گرفتم.
کارم شده بود نماز خوندن، قرآن ، حدیث  و منطق الطیر خوندن ولی از منطق الطیر سر درنمیآوردم ولی قسمت های اولش برام خیلی پر

مفهوم بود. همونجاهایی که هدهد به دیگران میگفت که به خودتون مشغولید و از خدا غافلید...
گذشت و تنها رفتم مشهد. با خودم منطق الطیر رو بردم و میخوندم تو راه. موقع برگشت قسمت هایی از منطق الطیر رو که خونده بودم و

نمیفهمیدم رو فهمیدم...
گذشت و گذشت، شبی 3 ساعت بیدار میشدم و حالی داشتم، دیگه بکلی راهم و دیدم عوض شده بود و سید رو میدیدم که نبال خدائی

کردنه و بچه ها رو میدیدم که سید خداشون شده بود و خدارو هزاران مرتبه شکر من سرگرم این بودم که خدا من رو قبول کنه و از بنده های

خودش قرارر بده. ظرف چند ماه خیلی از مفاهیم توحیید رو فهمیدم، هر بار چیز جدیدی میفهمییدم تا یک هفته دگرگون بودم...
خلاصه گذشت و گذشت و ببه لطف خدای متعال خیلی از مفاهیم توحیدی رو درک کرده بودم. فهمیدن یک چیزه، درک کردن چیز دیگه و صد

البته درک کردن بالاتر از فهمیدنه. وکسیکه درک کنه چرا خدا یکتاست، چرا هیچ چیز شبیه او نیست، چرا خدا ببوجود نیامده و نمیمیره، یعنی

چی که خدا هم اوله هم آخر و ... کسیکه اینها رو درک کنه، وقعا لذتی رو میچشه که با هیچ چیز قابل مقایسه نیست ! وقتی میبینی چنین

ذاتی به تو خودش رو شناسونده، دیگه از خود بی خود میشی، میبینی همه مخلوقات عملاٌ هیچ هستن و میبینی انسانها رو که سردرگم

هستن، هیچ هستن و به دنبال این هستن با بدست آوردن "هیچ" یا بهتر بگم ببا بدست آوردن امثال خودشون به ارامش برسن. ولی خدای

متعال به تو نعمت شناخخت خودش رو داده، کسیکه هیچ چیز شبیه او نیست، کسیکه بهترین صفات مخصوص اونه، کسیکه قادره، رحمانه،

عالمه، میشنوه و اجابت میکنه و بهترین دوسته، دوستی که همیشه باهاته، هرجا که فکرش رو بکنی! و مهمتر از همه، همه مردم وقتی

میمیرن از محبوب هاشون (دنیا و ما فیها) دور میشن، ولی موحد واقعی تازه به محبوبش نزدیک تر میشه و هرچه فکر میکنی عظمت نعمت

برات رروشن تر میشه.
از اون روزا بگم که به هرچیز نگاه میکردم جز قدرت خدا چیزی نمیدیدم، اینقدر به اجابت خدا یقین داشتم که جرات نمیکردم دعا کنم (دعای

دنیوی) چون میترسیدم زود اجابت بشه و شرمنده بشم. از طرفی ترجیح میدادم کار رو به خودش واگذار کنم ولی 1-2 بار که دعا کردم از ته دل،

یک بار ظرف 2-3 دقیقه یکبار هم ظرف کمتر از یک دقیقه اجابت شد. ولی این اجابت ها آدم رو شرمنده میکرد، شرمنده از اینکه میدیدی لیاقت

نداری ولی لطف خدا شامل حالته و ...
بگذریم، جداً عاشق حضرت ابراهیم بودم، وقتی که میخواستن ببندازنش تو آتیش، حضرت جبرئیل میاد پیش ایشون و میگه اگه خواسته ای

داری بگو تا برات انجام بدم و ایشون میگه : خدا برام کافیه و  خودش از خواسته ام آگاه تره ! خدا هم کفایتش میکنه و چه کفایت کردنی !
من هم عاشق حضرت ابراهیم و این برخوردشون بودم، گذشت تا اینکه یک روز علی رو دیدم، گفتم فکر کنم همین روزا کار قبلی تموم بشه،

گفت نه بابا، سید موکل گذاشته رو دستگاه ها و حالال حالا ها کار میکنن. من خیلی با خودم فکر کردم، دیدم اگه اینجوری پیش بره ناخودآگاه

فکرم میره به این سمت که "سید باعث شده خط ها زیاد کار کنن " و این تفکر تو اون سطح  توحیدی 100% شرکه . من اون روزا تمیرن توحید

عملی میکردم، مثلا چند ماهی بود، فقط وقتی گشنه میشدم غذا میخوردم، و فقط به مقدار لازم میخوردم، حتی یک لقمه هم برای لذت

نمیخوردم و نمیتونستم با این موضوع کنار بیام که نعمتی که خدا میده رو از ناحیه سید و موکل ها بدونم. ناچار به علی و حسین گفتم که دیگه

باهاشون کارر نمیکنم و شراکت دیگه تعطیل، که اصل کار رو هم چون من انجام میدادم یعنی کل کار تعطیل ! (این بخش رو نمیدونم ربط داره به

ادامه داستان یا نه، فقط نوشتم شاید صاحب حکمتی، صاحب دلی تونست بگه دلیل زمین خوردنم موقع رفتن به مسجد چی بوده چون وقتی

مراقبه کبیر داری، هر مشکلی برات پیش بیاد میتونی بفهمی بخاطر کدوم کارت بوده ولی این زمین خوردن رو هرگز نفهمیدم)
یک شب جمع شدیم واسه حساب کتاب، بعد موقع اذان مغرب پوشیدم که برم مسجد. نیم متری برف اومده بود. تو راه خوردم زمین و کتفم

ضرب دید، بعد از بیمارستان برگشتم خونه، بحدی درد میکردم کتفم که کوچکترین تکانی میخوردم خیلی شدید درد میگرفت. کنار شومینه

نشستم و از بچه ها خواستم برام بالش و پتو و .. بیارن، تکون هم میخواستم بخورم از بچه ها میخواستم کمکم کنن ار بس اوضام خراب بود.
بچه ها هم رفتن دی وی دی پلیر آورن با 2 تا فیلم. شروع کردن به دیدن، من اصلا دیگه فیلم خارجی (فیلمی که خانم هاش بی حجاب بودن)

رو نمیدیدم ولی اونشب بالاجبار قسمت هائی از فیلم رو دیدم، نمیدونم چه مرگم شده بود، ولی بعضی جاهای فیلم رو دیدم و چقدر ناجور بود

این 2 تا فیلم.
گذشت و فردا شبش خواب دیدم از بالای آسمون، به اندازی چند هزار طبقه با آسانسور آمدم پائین.
و از اون روز به بعد روز به روز افت کردم و روز بروز درکم از توحید کمتر میشد. روز بروز اشتباهاتم بیشتر میشد. من حتی کارهای مکروه رو ترک

کرده بودم، بلد نبودم چه باید بکنم، قافیه رو بباخته بودم. چند تا اشتباه خیلی بزرگ هم کردم که دیگه شد قوز بالا قوز. در نهایت رفتم سربازی.

باز با اینکه خیلی افت کرده بودم ولی باز حال خوبی داشتم، تو آموزشی به اون سختی من 2 رکعت نماز میخوندم انگار قرص اکس خوردم ولی

گذشت و گذشت و تو طول خدمت اینقدر اشتباه کردم که دیگه خیلی از اون راه اصلی دور شدم. روزگاری مکروهات رو هم ترک کرده بودم، ولی

امروز شاید گناه هم بکنم.
امروز دیگه اون حال و خوش بندگی رو ندارم، ولی حداقل چیزی که برام مونده اینه که میدونم کی ام و چی ام و مهمتر از اون میدونم خالقم کیه

و همین باعث شده کماکان به کسی غیر خودش امیدوار نباشم.
هرچند خیلی سخته از اون بالاها اینقدر بیای پائین ولی مطمئن هستم حکمتی تو کار خداست و بهتر از این نمیشد که بشه و سعی میکنم و

دوست دارم که راضی باشم به رضای او. چیزی که مسلمه و بهش یقین دارم اینه : خدا هم نیاز های مارو ببهتر از خودمون میدونه هم خیر و

صلاحمون رو، اگر کار رو به خودش واگذار کنیم مسلماً او از خودمون نسبت به ما مهربان تره.

انشاالله تو یک پست دیگه نتیجه گیری شخصیم رو مینوسیم.
امروز که انقلاب بودم، اتفاقی چشمم افتاد به کتاب "لطفا گوسفند نباشد" و خریدمش ولی هنوز نشده بخونمش. انشاالله راجع بهش بیشتر

مینویسم.
شدیداً خسته ام میرم بخوابم. التماس دعا.
راستی، بغیر از نصیحت راجع به سید نظراتتون رو بگید که خوشحال میشم بشنوم. راجع به سید خیلی وقته فهمیدم که راه اون جز دوری از

خدا چیزی نداره پس نصیحت نکنید که خودم به اندازه کافی ازش خسته ام.



  • کلمات کلیدی : تجربه های شخصی، رضا
  • نوشته شده در  شنبه 87/8/25ساعت  11:38 عصر  توسط رضا 
      نظرات دیگران()

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    SwayyEm post
    Sample content for gifted nutrition
    test
    2ماه زندگی زیر یک سقف
    حریم شخصی !
    [عناوین آرشیوشده]