سفارش تبلیغ
صبا ویژن
.: منو اصلی

پارسی بلاگ

صفحه اصلی

تماس با رضا

بازدید امروز : 0
بازدید دیروز : 5
مجموع بازدیدها : 239349

.: درباره  رضا
دید

.: لینک های پیشنهادی
مکارم شیرازی [85]
صالحین [63]
پرانتز باز [68]
تبیان [56]
[آرشیو(4)]

.: دوستان رضا
این نجوای شبانه من است
مردان آسمانی
هیام
رد پا
رازهای نهفته
دنیای متفاوت من
تو را می خوانم
قاصدک بارون
برای خاطر آیه ها
سید هادی



.: دسته بندی موضوعی

.: آرشیو
آداب اینترنت و وبلاگ
پاییز 1387
تابستان 1387
زمستان 1387
اسفند 1387
فروردین 1388
اردیبهشت 1388
خرداد 1388
تیر 1388
مهر 1388
آبان 1388
آذر 1388
اسفند 1388
فروردین 1389
فروردین 89
اردیبهشت 89
خرداد 89

   1   2      >

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم واحشرنا معهم ولعن واهلک اعدائهم



نوشته شده در  یادداشت ثابت - یکشنبه 92/11/21ساعت  8:43 صبح  توسط رضا 
  نظرات دیگران()

test post for GA metric results

 

for Test Campaign 10.10



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در  جمعه 93/7/18ساعت  3:5 عصر  توسط رضا 
      نظرات دیگران()

    Gifted Nutrition Test Campaign 8.10.2014 body content for gn gifted nutrition campaign



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در  پنج شنبه 93/7/17ساعت  7:18 عصر  توسط رضا 
      نظرات دیگران()

    swayyem is awesome! Swayyem



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در  دوشنبه 93/2/8ساعت  8:11 صبح  توسط رضا 
      نظرات دیگران()

    سلام دوستان،

    خوب الآن حدود دو ماه از زندگی مشترک بنده و حمیده میگذره، تو این دو ماه نسبت به دوران عقد خیلی تنش های بینمون کم شده و خیلی با هم صمیمی تر شدیم. تو دوران عقد وقتی با هم بودیم خیلی اوقات خیلی خوش میگذروندیم، الآنم خوش میگذره ولی نوعش فرق میکنه. مثلاً اون زمان ها اکثر اوقات میرفتیم بیرون و خوش میگذروندیم ولی الآن شاید ماهی 2-3 بار بریم بیرون . اینکه تو خونه با هم خوبیم و هردومون منتظریم غروب شه و با هم باشیم حس بهتر و پایدار تری داره نسبت به خوش گذرونی های دوران عقد.

    همیشه میگن از هرچی بدت بیاد سرت میاد!

    داود خیلی خودشو تحویل میگرفت، احساس لردی میکرد همیشه، زهرا که ازدواج کرد شوهرش با اینکه خخونه پدرش تو دزاشیب بود ولی خودش رفت شهرک ولیعصر خونه اجاره کرد، شهرک ولیعصر تقریباً پائینِ پائینِ شهره (هرچند همه شهرک ولیعصرس ها جاشون رو سر مائه) خلاصه زهرا اینا اونجا زندگی میکردن و این داود هروقت میرفت اونجا کلی سسر این داماد بیچاره قر میزد که آی من از بالا شهر اومدم خونت این چه وضعیه! گذشت و خود داود از محله یافت آباد زن گرفت ...

    مجید همیشه خدا کارش این بود که از حاج صحبت و حاج عزت داداشش سوتی بگیره و واسه دیگران تعریف کنه و بخنده که گذشت و گذشت و مجید دختر حاج صحبت رو گرفت.

    حسین تو خواجه نصیر که بود یکی از دخترهای اونجا عاشق حسین شده بود، دختر باهوش و زیبایی بود ولی حسین فقط اینو دودر میکرد، میگفت این خنگِ ! من از دخترای خنگ بدم میاد و خلاصه از دست اون دختر خانم در رفت. حالا چند سالی هست با مریم خانمی دوسته (اینجور که ما فهمیده بودیم) از از وقتی اومدم تو این شرکت  این مریم خانم هم منشی ما شده و از بَـــــــــــــــس خِــــــنگه که واقعاً شاکیم کرده.

    من هم که شدیداً از "زندگی کردن برای حرف مردم" بدم میومد و همینجور اعتقادات و دیانت طرفم برام مهم بود تو شرایطی قرار گرفتم که مجبور شدم از چیزی که بدم میاد سرم بیاد. اعتقادات و دیانت که چیزیه که اصلا و ابدا هیچ زوزی واسه تغیرش نمیزنم ولی "زندگی واسه حرف مردم" رو تا قبل عروسی زیاد نتونستم روش مانور بدم ولی بعد از اون یک مقداری دارم کنترل میکنم. حمیده دو تا مساله که من خیلی باهاش مشکل داشتم همیشه رو مشکل داره ولی من سعی میکنم خوبی هاش رو ببینم و قانع باشم اینقدر خوبی داره که مجبور باشم بفهمم این یه امتحانه. اینقدر دختر خونگرم و مهربونیه که آقا و حاج خانم که واقعاً عاشقش شدن، آقا تقریباً میشه گفت هیچ وقت دنبال هیچ کدوم از ما بچه های آخریش نرفته که مثلاً از جایی بیاردمون ولی چند روز پیش که حمیده خونه مادرش بوده و میخواسته با تاکسی برگرده آقا با ماشین خودش که فقط واسه سفر اون ماشین رو استفاده میکنه و حتی روز خواستگاری هم به اصرار من ماشینشو آورد و میگفت بیا با ماشین خودت بریم، با اون ماشین رفته بود دنبال حمیده. به هرکدوم از بچه ها میگم شاخ در میارن !!

    داستان از این قراره که من خیلی سعی کردم شرایطی که خودم میخوام پیش بیاد، ظاهراً قسمت این بوده که اینجوری بشه تا من یک سری چیزا رو یاد بگیرم. این واقعاً اون چیزی نبود که من دنبالش بودم ولی سعی میکنم با قشنگی های دیگه ای که این زندگی داره شاد باشم تا راضی باشم. یه روزی رسیده بود که دیگه واقعاً خسته شده بودم از اینکه درها به روم بسته شده و از اینکه مجبور بودم به چیزی تن بدم که واقعاً تو شرایط عادی زیر بارش نمیرفتم واقعاً ناراحت بودم، اوایل گاهی احساس پشیمونی میکردم ولی هرچقدر بیشتر فکر کردم و با گذشت زمان و زندگی زیر یک سقف دیدم که اشتباه میکردم و به حکمت خدا اعتماد نداشته بودم.

    مساله دیگه ای که تو این مدت یاد گرفتم این بود که هرچیزی زمانی داره و تا زمانش نرسه باید صبر کرد و از این مهمتر اینکه با داشته ها باید شاد بود نه بش نداشته ها و از اشتباهات گذشته درس گرفت و تجربه کرد. همیشه به این اعتقاد داشتم که تجربه گرون ترین چیز تو عالمه. هرچی هم به بچه ها میگم بابا مثل آدم زندگیتونو کنید یواش یواش شرایطتون بهتر میشه انگار نه انگار، یکیش همین نیمای احمق، از اون اول منو مسخره میکرد میگفت تو هیچی نمیشه، میگفتم نیما جون تو هرکاری باید سختی بکشی تا به نتیجه برسی با خونه نشستن که موفق نمیشی و به جایی نمیرسی، حالا من مدیر یه شعبه یه شرکتم و چند وقت پیش زنگ زدم گفتم نیما بیکار نشین خونه بیا اینجا کار کن تو که کارت تمیزه به دردما میخوری، گفت واسم نمیصرفه، بشینم خونه بهتره تا واسه ماهی فلان 400-500 تومن کار کنم، رویایی فکر میکنه، منطقی فکر نمیکنه، ماکزیمم خرج لباسشو در میاره سر همین طرز فکرش تو زندگی هم همینطوره، اکثثر جوونا اینطوری شدن، تو کار و زندگی رویایی فکر میکنن، تو کار میخوان یه شبه میلیونر بشن تو زندگی هم میخوان مثل این فیلم های رمانتیک یه زندگی رویایی داشته باشن. بابا جان رویایی فکر نکیند، زندگی سخته، اینجوری سخت ترش مییکنید.

    خیلی حرف زدم خیلی هم پرت و پلا و پراکنده نوشتم.



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در  پنج شنبه 89/10/9ساعت  1:59 عصر  توسط رضا 
      نظرات دیگران()

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    SwayyEm post
    Sample content for gifted nutrition
    test
    2ماه زندگی زیر یک سقف
    حریم شخصی !
    [عناوین آرشیوشده]