سفارش تبلیغ
صبا ویژن
.: منو اصلی

پارسی بلاگ

صفحه اصلی

تماس با رضا

بازدید امروز : 110
بازدید دیروز : 7
مجموع بازدیدها : 241645

.: درباره  رضا
دید

.: لینک های پیشنهادی
مکارم شیرازی [85]
صالحین [63]
پرانتز باز [68]
تبیان [56]
[آرشیو(4)]

.: دوستان رضا
این نجوای شبانه من است
مردان آسمانی
هیام
رد پا
رازهای نهفته
دنیای متفاوت من
تو را می خوانم
قاصدک بارون
برای خاطر آیه ها
سید هادی



.: دسته بندی موضوعی

.: آرشیو
آداب اینترنت و وبلاگ
پاییز 1387
تابستان 1387
زمستان 1387
اسفند 1387
فروردین 1388
اردیبهشت 1388
خرداد 1388
تیر 1388
مهر 1388
آبان 1388
آذر 1388
اسفند 1388
فروردین 1389
فروردین 89
اردیبهشت 89
خرداد 89

<      1   2      

روزهای جمعه بعضی ها میگن : امشب حضرت یوسف داره
و بعضی های دیگه میگن امشب زلیخا داره.

جالبه، نه ؟!


  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در  دوشنبه 88/1/10ساعت  9:0 صبح  توسط رضا 
      نظرات دیگران()

    عابدی کز حق سعادت داشت او
                        چارصد ساله عبادت داشت او
    از میان خلق بیرون رفته بود
                        راز زیر پرده با حق گفته بود
    همدمش حق بود و او همدم بس است
                        گر نباشد او و دم، حق هم بس است
    حایطی بودش درختی در میان
                        بر درختش کرد مرغی آشیان
    مرغ خوش الحان و خوش آواز بود
                        زیر یک آواز او صد راز بود
    یافت عابد از خوش آوازی او
                        اندکی اُنسی به دمسازی او
    حق سوی پیغمبر آن روزگار
                        روی کرد و گفت : با آن مرد کار
    می بباید گفت کآخر، ای عجب!
                        این همه طاعت بکردی روز و شب
    سالها از شوق من می سوختی
                        تا به مرغی آخرم بفروختی
    گرچه بودی مرغِ زیرک از کمال
                        بانگ مرغی کردت آخر در جوال
    من تو را بخریده و آموخته
                        تو ز نا اهلی مرا بفروخته
    من خریدار تو، تو بفروختیم
                        ما وفاداری ز تو آموختیم
    تو بدین ارزان فروش هم مباش
                        همدمت ماییم، بی همدم مباش

    حکایت عابد و چهارصد سال عبادت - منطق الطیر عطار نیشابوری


  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در  شنبه 88/1/8ساعت  6:42 صبح  توسط رضا 
      نظرات دیگران()

    دیشب سری به وبلاگ های قدیمیم زدیم
    اولین وبلاگم رو فکر کنم اواسط سال 80 شروع کرده بودم، اسمش رو روم نمیشه بگم، از نوشته هاش هم چیزی روم نمیشه بگم فقط محض اطلاع قسمت لینک های دوستان رو مینویسم کیف کنید :
    دارالمجانین
    زیرشلواری
    سه کله پوک (وبلاگ مشترک من و 2 نفر دیگه)
    گلابی
    ابوالقاسم خبیث
    آبجوش
    شُتُر مَست
    لیموترش
    چرندیات
    .... ...
    شوریده
    کیسه فریزر
    آشوب ذهن

    بعد از این یه وبلاگ دیگه زدم، از مهر 82 تا اسفند 83
    طنز مینوشتم اونجا، الآن که باز مطالب رو میخوندم بعضی از مطالبش واقعاً خنده دار بوده، عجب مغز منحرفی داشتما ..
    فقط چرت و پرت نوشته بودم تا اسفند 83
    اینها نوشته های آیان 83 هست :

    مژده مژده به همه کوچولوها و بزرگترهایی که قبلا کوچولو بودن

    حاچ - زنبور عسل بالاخره مادرشو پیدا کرد

    اونم توی اورکات !

    --------------------------


    خیلی بده آدم ناقص الخلقه باشه
    هیشکی منو دوست نداره
    هیشکی منو نمیخواد
    هیشکی منو قبول نمیکنه
    همه تا منو میبینن میگن اه اه اه این چیه دیگه ! این بدرد نمیخوره ...
    حداقل یکی بیاد منو ببره بانک عوضم کنه !


    خاطرات یک اسکناس بی گوشه, نوشته پنجاه تومنی پاره, برنده 25 تومن جایزه نقدی از چندمین جشنواره کتابططططط

    ----------------------


    و این ها نوشته های دی ماه 83 :

    خیلی دلم میخواست مطلب بنویسم

    اما نمیدونم چی بنویسم

    میخوام یه مطلب سرکاری بنویسم

    اما نه? میخوام یه مطلب مهم بنویسم...

     

    آره باید از این به بعد مطلب های مهم بنویسم ...


    بهمن 83 :

    چی فکر میکردم و چی شد

    چی فکر میکنم و چی خواهد شد

    خدایا? تازه فهمیدم که چقدر فکرم محدوده ...

     

    ای خدای حکیم? به حکمتت یغیین دارم. پس توکل میکنم به تو که عالمی و قادری و بخشنده و مهربانی


    اسفند 83 :

    دیشب رفتیم نظام آباد خونه پدری سید

    حلیم داشت ما هم رفتیم کمکش

    تا صبح هی هم زدیم و هی صلولت فرستادیم

    صبح که شد قبل از اینکه در دیگ رو بردارن هم یک سری دعا خوندیم

    در دیگ رو که برداشتیم یه دایره به شکل الله روی حلیم افتاده بود که یه دست هم وسطش بود.

    ------------------------

    همیشه عاشق این بودم که حقیقت محض رو بدونم

    تو هر موردی

    متاسفانه اینقدر دروغ شنیدم که دیگه یادم رفت حقیقت چیه و یادم رفت برم دنبال حقیقت.

    تا اینکه حقیقت اومد سراغم.

    حقیقتی که منو ارضا میکنه

    حقیقتی که هم منطقم تائیدش میکنه هم دلم.

    و اون حقیقتی نیست جز عظمت و حکمت و مهربانی و بخشندگی و توانایی خدا. حقیقتی نیست جز باور ? عالم بجای یک عالم.

    فکر میکنم بهترین نعمتی که خدا به یه بندش میده همین حس
    اطمینان به خودش باشه. هرچند میدونم علم من اینقدر کمه که ممکنه خدا
    چیزهایی برای بنده هاش داشته باشه که حتی به ذهن کسی هم نرسه. اما فعلا
    این برای من خفن ترین چیزیه که خدا بهم عطا کرده.

    دیگه الان وقتی میخوام یک کاری رو بکنم و قبلش میگم ‌«خدایا
    بامید تو» مطمئنم که اون کار بنفعم انجام میشه. حتی اگه با بدترین وضعیت
    شکست بخورم بازهم مطمئن هستم که صلاح تو این بوده و این موضوع بارها و
    بارها به من ثابت شده.

    همیشه به حکمت خدا یقیین داشتم. همیشه ! حتی تا همین چند ماه
    پیش که از امام ها گرفته تا قرآن رو انکار میکردم و حالا اینقدر برام
    شیرینه توکل بخدا که حد نداره.

    قبلا اگه یک همچین متنی میخوندم حتما پیش خودم میخندیدم و
    میگفتم این بابا تو دنیا دستش به جایی نمیرسه بیخیالش شده شاید جای دیگه
    دستش بجایی برسه.

    ولی برای اطلاع تویی که این متن رو میخونیی بگم که تغریبا
    مشکل خاصی تو زندگیم ندارم. با اراده و منظقی هم که دارم میتونم هرکار که
    اراده کنم رو انجام بدم. اما نه !دیگه میدونم که با فکر و اراده قوی نمیشه
    موفق شد. بلکه از این ?تا مهمتر توکله.

    خدایا توکل میکنم به خودت که هیچ برنامه نویسی و برنامه ریزی
    رو مثل تو ندیدم و بخشش و محبت هیچ بشری رو باندازه بخشش و محبت تو حس
    نکردم.

    ------------------------

    لا اله الا الله

    محمدا رسول الله

    علی ولی الله

     

    این سری که باز رفتیم حلیم پختیم وقتی در دیگ رو باز کردیم اینارو نوشته بود رو حلیم !

    ----------------------

    هیچ وقت یه آرزوی درست و حسابی نداشتم

    خیلی با خودم فکر کرده بودم که چه آرزوی مهمی میتونم داشته باشم. اما همیشه به هرچی فکر میکردم چیز باحالی از آب در نمیومد.

    نهایت چیزی که به فکرم میرسید پول و خونه و ماشین و امکانات
    و زن و بچه و زندگی واینا بود. نهایت پولم که باشه میشی بیل گیتس. اما که
    چی ؟!؟

    آرزوهای قشنگی داشتم و دارم. اما هیچکدوم بهم نمیچسبید. دنبال یه چیزی میگشتم که آخرش باشه.

    خدارو شکر میکنم که الان ? تا آرزو دارم که برای این ?تا حاضرم جونم رو هم بدم.

    اولیش اینه که از یارهای آقا امام زمان بشم.

    دومیش اینه که صحنه های آشورا رو ببینم.

    مونا خانم خوش بحالت که آشورا رو دیدی ...

     

    وای که چقدر حق و حقیقت لذت بخشه.

    ------------------

    چهارشنبه میریم مشهد.

    آی چه حالی میده !

    با این سجاد تا خود مشهد میخندیم

    -----------------

    آی چه حالی داد مشهد.

    همین تابستون بود بابام میخواست با ماشین جدیدش ببره مارو
    مشهد. ما مسخرش میکردیم که بابا مشهد هم جاست ؟! اگه میری شمال باهات
    میایم.

    خدارو شکر که خودش راه رو نشونمون داد.

     

    شب ساعت ?- ?.? میرفتم تو حرم تا نماز صبح نماز میخوندم و
    ذکر یمگفتم و دعا میخوندم. صبح که از حرم میومدم بیرون انگار مرد سال فیفا
    انتخاب شدم  وای که چه انرژی داشت.

    فقط بدیش این بود که آرامش امامزاده صالح رو نداشت. اونم فکر میکنم بخاطر شلوغ بودن بیش از حد بود.

    وای که چه انرژی یی بود !! بازم میخوام


    ***************************

    بعد از این هم یکی دو تا وبلاگ داشتم، حیف که پیداشون نکردم

    خیلی جالب بود، کاملاً واضحه که یک تغییر 180 درجه ای داشتم، جالبه ! جالب !

    یکی از استفاده های وبلاگ همینه که آدم تو بلند مدت میتونه تغییرات روحی خودش رو ببینه.

    خدا بانی های تمام تکنولوژی های مربوطه رو جزای خیر عطا کنه. آمین



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در  چهارشنبه 88/1/5ساعت  9:10 صبح  توسط رضا 
      نظرات دیگران()

    تصور کن...
    خونه ای که حیاطی بزرگ داره با کلی درخت و گل
    و یک حوض اون وسط
    و تو نصفه شب بیدار میشی برای خولت کردن با حضرت دوست
    میری لب حوض، وضو می گیری
    و نگاهت که به آسمان نقره ای* می افته، آیه ان فی خلق السماوات والارض لآیات لاولی الاباب رو میخونی
    و بعد میری زیر یکی از اون درخت هایی که تازه شکوفه داده سجاده رو پهن میکنی و شروع میکنی به نماز...
    وای که چه صفایی داره ....

    *خانه مورد نظر در شهری بغیر از تهران واقع شده، شهری که آسمان تمیزی داره و شبها ستاره ها براحتی دیده میشن و آسمان شبش نقره ایه.
    ---------------------------------------------
    این که یک رویا بود، البته برای ما آپارتمان نشین های تهرانی، تهرانی که آسمانش خاکستریه ...
    ولی جای شما خالی، وقتی تو کوهستان یا کویر باشی، روزها آسمان آبی و شبها نقره ایه،
    تو پادگان آموزشی که بودم، شبها میرفتم قدم میزدم و به آسمون نگاه میکردم، جای همه خالی... فوق العاده بود...
    اسمان تمیز که نداریم که
    بعشی شبها که دلم میگیره میرم تو کوه قدم میزنم و بجای آسمان به شهر نگاه میکنم، این منظره هم قشنگه، خصوصا این موقع از سال که یک باد خنک هم می وزه،
    البته نماز خوندن تو کوه هم خیلی با صفاست، فقط تنها مشکلی که داره اینه که اگر بد موقع بری سگ های ولگرد آرامشت رو بهم میزنن.
    همینطور کنار رودخونه، البته اگه خلوت باشه ...
    ای بابا، برم بخوابم وگرنه فکر کنم به کره ماه هم یه سر بزنم.



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در  دوشنبه 88/1/3ساعت  6:52 صبح  توسط رضا 
      نظرات دیگران()

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    SwayyEm post
    Sample content for gifted nutrition
    test
    2ماه زندگی زیر یک سقف
    حریم شخصی !
    [عناوین آرشیوشده]