وقتی دیدن خیلی ناراحت شدم سعی کردن از دلم در بیارن
چندین بار اومدن گفتن خوب اگه تو واقعاً بخوای ما که حرفی نداریم ... ما که چیزی نگفتیم که ...
من هم جداً دوست داشتم گول حرفاشونو بخورم ولی جداً نتونستم خودمو راضی کنم با یه بنده خدا بازی کنم، میدونستم تصمیم درستی گرفتم
هرچی هم میگذره میبینم نه ! مثل اینکه جدی جدی تصمیم درستی گرفتم ...
هرچند سخت بود ....
--------------------------------------------------
مشکل اینجاست که به این نتیجه رسیدم که واقعاً حق انتخاب ندارم
همیشه فکر میکردم که رو کمک خواهر هام میتونم حساب کنم ولی از بس این نامادری محترم واسشون دردسر درست کرده که دیگه رو کمک اونا هم نمیتونم حساب کنم، یعنی رسماً زهرا گفت که کاری برام نمیکنه
کلمات کلیدی :
نوشته شده در شنبه 88/9/14ساعت 1:22 صبح  توسط رضا
نظرات دیگران()