تو عید یک شب خونه مجید بودیم،
آخر شب من زودتر خواستم برم بخوابم رفتم از زهرا و فاطمه و زن داداش ها خدا حافظی کنم که بحث من رو پیش کشیدن، زن داداش فاطمه گفت رضا بگو دنبال چی هستی شاید ما بتونیم کسی رو معرفی کنیم، خلاصه یه چند دقیقه ای صحبت کردیم و من نظرم رو گفتم. گفتم اول از همه اعتقاداتش مهمه نه حجابش که بگید حتما چادر باشه، بعد هم سطح فرهنگی و مالی نزدیک باشه اینا کلیات هست نه اینکه هرکی بهت سلام کرد بگی این خوبه برا رضا.
خلاصه شنبه ظهر لیلا زنگ زد دفتر گفت یکی از فامیل ها هست که فکر میکنم برات مناسب باشه، اگه میخوای هماهنگ کنم به بهونه درست کردن کامپیوتری چیزی بری خونشون، من عصر بهش زنگ زدم و بیشتر پرسیدم ترجیح میدادم یک عکس از طرف ببینم که حداقل ببینم چه تیپ آدمیه چون گمان میکنم لیلا درک درستی از چیزی که من گفتم نداشته باشه که البته نشد. به هرحال فردا عصر قرار گذاشته که بریم با هم آشنا مون کنه.
هرچی که پیش بیاد واقعاً از لطف لیلا ممنونم، برای دو تا از فامیلاش داره کار خیر انجام میده، واقعاً دستش درد نکنه.
--------------------------------------
اوایل که مجید ازدواج کرد گاهی اوقات که داود و مجید با خانم هاشون پیش ما بودن، گاهی اوقات که دو تا زن داداشا نزدیک هم بودن میگفتم "زن داداش" هرکدوم که زود تر برمیگشت نگام میکرد روم رو میکردم طرف اون یکی و میگفتم مثلا یه لیوان آب بده و جفتشون حسابی هم حرصشون میگرفت هم میخندیدن. چند وقت که گذشت جفتشون حرفه ای شدن. دیگه نمیتونستم گولشون بزنم.
گذشت و گذشت یه چند سالی تا سیزده بدر امسال.
سر سفره همه مشغول خوردن بودن که باز غافل گیرشون کردم. خیلی باحال بود.
نوشته شده در سه شنبه 89/1/24ساعت 1:0 صبح  توسط رضا
نظرات دیگران()