سفارش تبلیغ
صبا ویژن
.: منو اصلی

پارسی بلاگ

صفحه اصلی

تماس با رضا

بازدید امروز : 6
بازدید دیروز : 7
مجموع بازدیدها : 241541

.: درباره  رضا
دید

.: لینک های پیشنهادی
مکارم شیرازی [85]
صالحین [63]
پرانتز باز [68]
تبیان [56]
[آرشیو(4)]

.: دوستان رضا
این نجوای شبانه من است
مردان آسمانی
هیام
رد پا
رازهای نهفته
دنیای متفاوت من
تو را می خوانم
قاصدک بارون
برای خاطر آیه ها
سید هادی



.: دسته بندی موضوعی

.: آرشیو
آداب اینترنت و وبلاگ
پاییز 1387
تابستان 1387
زمستان 1387
اسفند 1387
فروردین 1388
اردیبهشت 1388
خرداد 1388
تیر 1388
مهر 1388
آبان 1388
آذر 1388
اسفند 1388
فروردین 1389
فروردین 89
اردیبهشت 89
خرداد 89

   1   2      >
حدوداً هفته پیش بود که پروفایل شیما رو دیدم
خلاصه موفق شدیم با هم راجع به افکار و شخصیت هامون مکاتبه کنیم و درنهایت دیدیم که از نظر فکری خیلی به هم نزدیکیم
شنبه شب این هفته با خانواده مطرح کردم
یک شنبه حاج خانوم زنگ زدن به مادر شیما و باهاشون قرار گذاشتن
دیشب رفتیم خونشون و با هم از نزدیک آشنا شدیم
همه چیز خوب بود
تا اینجای کار راجع به اکثر مواردی که با هم صحبت کردیم با هم تفاهم داریم، انشاالله که همینجوری پیش بره همه چیز
حالا قراره حاج خانوم از مادر شیما اجازه بگیره با هم بریم بیرون و بیشتر اشنا بشیم (البته با حضور مراقب ! :ی)
--------------------------------------------------------------
سریال دلنوازان (اسمش همینه ؟!) شروع شد، ما رفتیم با هم صحبت کردیم، گرم صحبت بودیم که مادر شیما اومد پرسید که حرفاتون تموم نشده ؟! ما تازه فهمیدیم که سریال تموم شده !!
-------------------------------------------------------------
شکر خدا همه چیز خوبه،
توکل به خدا


  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در  دوشنبه 88/8/25ساعت  9:32 عصر  توسط رضا 
      نظرات دیگران()

    SssSSSsssSSssSTreSsssSssSsssSss

  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در  شنبه 88/8/23ساعت  6:52 عصر  توسط رضا 
      نظرات دیگران()

    الکساندر گراهامبل (روحش شاد) میگه :
    preparation is the key to success
    و من همیشه به این اعتقاد داشتم که برای موفق شدن ابتدا باید شرایط موفقیت فراهم بشه
    فرق نمیکنه موفقیت در چه زمینه ای

    خدایا تو میدونی چه موفقیتی مد نظر رضاست، به لطف و رحمتت شرایطش رو براش جور کن.

    --------------------------------------------------
    چند روز پیش یکی از دوستان وبلاگی پیغام گذاشته بود : رضا ظاهراً بین آخرت و دنیا ، دنیا رو انتخاب کردی
    گفتم فعلاً مقاومتم در مقابل جریان آب کم شده، یک مقدار هم تو جهت جریان آب حرکت دارم تا ببینیم شرایط پرواز جور میشه یا خیر. فعلاً جو واسه پرواز مساعد نیست، گفتیم نیروی کمکی بیاد، یه متخصص تو راهه.


  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در  پنج شنبه 88/8/21ساعت  3:8 عصر  توسط رضا 
      نظرات دیگران()

    این هفته داستان عجیبی داشتیم
    دو تا از بچه ها(نیما و عماد) که اکثر کارها رو دوششون بود با هم آنفولانزا گرفتن و از یکشنبه استراحت هستن
    من موندم و این همه کار
    اشکم درآمد
    امروز صبح خسته و کوفته آمدم سر کار
    تو غم این بودم که چه گلی به سرم بگیرم
    فایرفاکس رو باز کردم داشتم کار میکردم دیدم ایمیلی که قرار بود فردا بیاد امروز آمده، کلی کیف کردم و انرژی گرفتم.
    این هفته گرفتاری زیاد بوده ولی خوب میتونست خیلی بد تر از این بشه، گفتنش سخته ولی واقعاً جای شکر داره.
    یادم باشه .... ممکن بود خودم هم مریض بشم ... ممکن بود مشکلات اضافه ای پیش میومد ... ممکن بود مشکلاتی که با کمک حمید به سادگی حل شد به این راحتی حل نمیشد ... جداً تمام این موارد امکان وقوعش در حالت عادی خیلی زیاد بود ولی با اینکه خسته ام ولی خداروشکر.
    ---------------------------
    یه خبر بد ... یه خبر بد ....
    نیما و عماد باید تا آخر هفته استراحت باشن .... (گریه)
    ------------------------
    حدیث داریم از فراغت قبل از گرفتاری و از جوانی قبل از پیری استفاده کنید. الآن که گرفتارم (گرفتار کار، البته از قصد خودمو گرفتار کار کردم) میفهمم فراغت یعنی چه! خداکنه این اشتباهو در مورد جوونی نکنم !!!


  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در  سه شنبه 88/8/19ساعت  9:30 عصر  توسط رضا 
      نظرات دیگران()

    از دوران راهنمائی تا زمان تحول روحی با علی که 3 تا  خونه اونورتر زندگی میکردن دوست صمیمی بودیم.
    دورانی داشتیم با هم ...
    (البته یک علیرضا نامی هم بود که اصولاً ما 3 نفر آتیش میسوزوندیم ... همیشه با هم بودیم ... یک روز عصر بچه ها اومدن گفتن علیرضا مرده و فردا ختمشه ... یک هفته شدیداً افسرده بودیم..)
    خیلی وقته علی رو نمیبینم
    من که خدمت بودم اونا رفتن کرج
    امروز از داداشش احوالش رو پرسیدم، از ریحانه پرسیدم
    گفت ریحانه بعد از این همه بازی که سر علی در آورد گذاشت و رفت مالزی
    بنده خدا علی، تا میومد یک کاری رو به سرانجام برسونه این دختر گیر میداد میگفت برو فلان کار رو بکن
    دو سال یک دانشگاه ... 2 سال یک موسسه ... 1 سال کار دیگه ... 1 سال کار دیگه ... الآن هم مونده لنگ در هوا. البته خدا رو شکر عاقل بود مادرش هم فهمیدس رفت یه دانشگاه و این ترم درسش تموم میشه، میدونم با اون مدرک کاری نمیتونه بکنه ولی حداقل باز جای شکرش باقیه.
    من میتونم درک کنم چه اوضاع بدی داره،
    خدا عاقبت همه مون رو بخیر کنه.

    .......................................
    یادش بخیر، با علیرضا چه دورانی داشتیم... بیخودی شاد بودیم ... آخرش هم نفهمیدیم چی شد ... یک روز آمد گفت رضا یه نوار بده دارم میرم شمال، نوار رو دادم بهش، دقیقا یادم نیست چی گفت ولی در جواب به شوخی گفتم حالا اگه مردی مهم نیست، نوار رو بهم برگردون فقط ... هفته بعدش علی گفت علیرضا اومده ولی مریضه ... شبش خواستم برم بهش سر بزنم ... با امید بودم ... امید لعنتی گفت من به علیرضا بدهکارم صبر کن فردا بریم پیشش .... فردا عصر خواب بودم، علی و امید اومدن دم پنجره صدام کردن ... رفتم دم پنجره ... گفتن دم خونه علیرضا اعلامه علیرضا رو زدن کسی هم خونشون جواب نمیده ... کلی بهشون خندیدم ... کلی قسم خوردن ... رفتیم دم خونشون .... دیدم یک اعلامیه دست نویس زدن به در خونشون ... کلی فهششون دادم ... فکر میکردم دارن سر کارم میذارن ... فردا ظهر رفتیم خونه مادر بزرگش ... انقدر گریه کریدم که جونمون در اومد ... هیچی به هیچی ... تموم شد رفت... هیچ وقت هم نفهمیدیم مریضیش چی بوده .... دو سه ماه بعد باباش رو تو خیابون دیدم ... تمام موهاش سیاه بود ولی الآن تمام موهاش سفید شده بود .... روحش شاد....
    اومدم داستان علی رو بنویسم، داستان علی هم علیرضا رو یادم آورد، این شد که داستان علیرضا رو هم نوشتم.



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در  چهارشنبه 88/8/13ساعت  8:55 عصر  توسط رضا 
      نظرات دیگران()

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    SwayyEm post
    Sample content for gifted nutrition
    test
    2ماه زندگی زیر یک سقف
    حریم شخصی !
    [عناوین آرشیوشده]