سفارش تبلیغ
صبا ویژن
.: منو اصلی

پارسی بلاگ

صفحه اصلی

تماس با رضا

بازدید امروز : 5
بازدید دیروز : 10
مجموع بازدیدها : 239546

.: درباره  رضا
دید

.: لینک های پیشنهادی
مکارم شیرازی [85]
صالحین [63]
پرانتز باز [68]
تبیان [56]
[آرشیو(4)]

.: دوستان رضا
این نجوای شبانه من است
مردان آسمانی
هیام
رد پا
رازهای نهفته
دنیای متفاوت من
تو را می خوانم
قاصدک بارون
برای خاطر آیه ها
سید هادی



.: دسته بندی موضوعی

.: آرشیو
آداب اینترنت و وبلاگ
پاییز 1387
تابستان 1387
زمستان 1387
اسفند 1387
فروردین 1388
اردیبهشت 1388
خرداد 1388
تیر 1388
مهر 1388
آبان 1388
آذر 1388
اسفند 1388
فروردین 1389
فروردین 89
اردیبهشت 89
خرداد 89

<      1   2   3      >
سوالی که ذهن بچه های کوچیک رو با خودش مشغول میکنه
"علم بهتر است یا ثروت"
حقیقتش اینه که هردوش خوبه، چرا که نه !
چرا باید فقط یکدوم رو انتخاب کنیم ؟! کی این قانون رو نوشته !!؟
هردوش با هم، اونم زیاد، از هرکدوم، خیلی زیاد !
-----------------------------------------------------
چند روزه که صبح ها با آرامش بیدار میشم
شب ها هم با آرامش میخوابم
درآمدم کم شده، درست
ولی اعصابم آرومه
اصولاً کار پر استرس به من نمیا، مریض میشم.
اون روز هم که با فواد جلسه داشتم بهش گفتم اگه این مسئولیت رو برا 1 سال دیگه قبول کنم 10 سال از عمرم کم میشه.
آرامش زندگی رو به هیچ یز نباید فروخت، هیچچ چیز.



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در  جمعه 89/1/20ساعت  9:30 عصر  توسط رضا 
      نظرات دیگران()

    تو این چند ماه مسئولیت کاریم خیلی زیاد شده بود
    واقعا خسته شده بودم
    اصلا هم دوست ندارم بخاطر اشتباه دیگری جواب پس بدم اونم نه یک بار نه دوبار... هر روز
    من تو بخش خودم نظم و ترتیب خاصی اجرا کرده بودم، نتیجه خیلی خوبیی هم داده ولی بدلیل بی نظمی دفتر مرکزی چپ و راست مشکل پیش میومد
    دیروز بالاخره تصمیم گرفتم برم به فواد بگم که دیگه باهاش کار نمیکنم به این صورت ولی همش نگران برخودش بودم، مطمئناً خیلی روم حساب میکنه
    خلاصه رفتم اونجا یک سری صحبت کردیم بعد من مونده بودم چطوری بهش بگم که یکدفعه فکرم رفت یه جای دیگه و موضوع رو یکجور دیگه مطرح کردم، یه پیشنهاد عالی دادم اونا هم استقبال کردن
    حالا قراره من کامندا و امکاناتم رو تماما در اختیار اونا بگذارم و هیچ مسئولیتی نداشته باشم ولی در عوض هم یه جورایی بشم مدیر داخلی دفتر مرکزی !! هم طرح های نرم افزار رو تکمیل کنم هم طرح های فروش رو اصلاح کنم.
    ولی باز بدلیل بی نظمی ذاتی اونجا احتمالاً فقط اصلاحیه های فروش پیشنهاد میدم که احتمالا بدلیل بی نظمی اجرا نمیشه و مدیریت داخلی رو هم احتمالا از زیرش در میرم چون اونجا یکی از مسئول فروش ها اصلا چیزی به اسم نظم و ترتیب و روال اداری تو وجودش تعری نشدس ولی عاشق طراحی نرم افزارم. یک مدت که دستم خالی تره یک سری ایده هایی دارم که ماهههه !!
    حالا فردا قراره همه کارمندا را ببرم دفتر مکزی یه جلسه کلی داریم ! بچه ها هم کلی حالشون گرفته شد.
    ------------------------------
    تا حالا دو بار تو موقعیت بن بست فکری، وقتی راه حلی به ذهم نمیرسیده یکدفه یه راهی به ذهنم رسیده که کاملامفید بوده
    یک بار تو خدمت، راهم دور بود میخواستم از سرویس استفاده کنم ولی چون تاه وارد بودم نمیخواستن بهم رو بدن. کلی اذیتم کدن، مساله اصلی هم صبحگاه بود. یکدفعه به ذهنم زد منکه معافیت پزشکی دارم برم پیش دکتر، رفتم و معافیت از صبحگاه رو گرفتم و بعد هم رفتم پیش فرمانده دژبانی و ساعت و ورود خروجم رو درست کرد. مسئولم وقتی فهمید که صبحگاه نمیرم به مسئول دژبانی گفت این بایدبیاد صبحگاه، فرمانده دژبانی هم وقتی داشت از تو اتاق سرهنگ میومد بیرون با اون لحن معروفش  گفت رضا از فردا صبح باید بیای صبحگاه ! سریع رفتم پیش سرهنگ، با اینکه آش خور بودم ولی چون عصبانی بودم رفتم تو با لحن شاکی گفتم آقا واسه چی گفتی من برم صبحگاه، من معافی پزشکی دارم !! بنده خدا آدم خوبی بود ، جا خورد، زیر برگه ای که فرمانده دژبانی بهم داده بود امضاء کرد که بلامانع است. و این امضاء کنار امضاء فرمانده دژبانی شد نور علی نور ... بنده خدا حول شد نفهمید چیکار کرد... فکر کنم فقط یک نفر از سربازاش تونست دورش بزنه اونم من بودم. البته خودمم بعدا فهمیدم که دورش زده بودم ...

    یک بار دیگه هم همین دیروز بود که اون ایده به ذهنم رسید و نجات پیدا کردم.

    منکه این ایده ها رو منحصرا امداد های الهی میدونم،
    خدایا شکرت، عاقبت مارو ختم به خیر قرار بده.


  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در  چهارشنبه 89/1/18ساعت  12:13 صبح  توسط رضا 
      نظرات دیگران()

    از افسریه بر میگشتیم
    خوابم میومد علی نشست پشت فرمون، گفت بهم آدرس بده گفتم فعلا مستقیم برو
    بزرگراه رو رفتیم و رفتیم و رفتیم به محل تقاطع که رسیدیم دیگه تقاطعی نبود، حدوداً تا 3 هفته پیش همیشه از این مسیر بر میگشتیم  ! سجاد گفت برو جلوتر از بابایی بریم رفتیم و رفتیم جلو تر ولی بابایی هم بسته بود
    جی پی اس رو یه نگاه کردم دیدم بــــله ! گیر افتادیم ......
    رفتیم تا جاجرود و دور زدیم برگشتیم
    قبل از بابایی یه خروجی واسه تهران پارس هست، تابلو نداشت ردش کردیم
    بابایی هم که بسته بود
    جلو تر اومدیم خروجی تهران پارس هم بسته بود .....

    خلاصه 2 رسیدیم خونه.

    همینجا جا داره از تمامی مسئولین شهرداری و وزارت راه و راهنمائی و رانندگی و سایر مسئولین تشکر کنم.
    -------------------------
    پریروز تولد سجاد بود،
    رفتم براش یه تی شرت خریدم، واسه خودمم لباس خریدم
    اومدم خونه لباسام رو داشتم بهش نشون میدادم گفت وای من تیشرت ندارم باید بگیرم !
    دو تا تی شرت واسه خودم گرفته بودم یک  واسه اون
    گفتم از این 3 تا کدوم قشنگ تره، گفت این دو تا (مال خودش و یدونه از تیشرت های من)که خیلی قشنگه !
    تی شرتش رو بهش دادم گفتم این ماله توئه.
    هی میگفت بابا من همینجوری گفتم قشنگه ! نمیخواد، خودت بردار
    خلاصه خیلی چسبید، هم تیشرت لازم داشت هم خیلی خوشش اومد، انصافاً قشنگ هم بود.


  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در  پنج شنبه 89/1/12ساعت  12:55 عصر  توسط رضا 
      نظرات دیگران()

    خیلی برای چشمم پیگیری کردم، هیچ کس جواب درستی بهم نداد، چشم راست ظاهراً سالمه و هیچ ایرادی نداره ولی تقریبا 40-50 درصد دید داره، پارسال ماه رمضون زهرا گفت یک دکتر خیلی خوب هست تو چیذر برات وقت میگیرم برو

    رفتم پیشش، کلی تعجب کرد، آخرش نفهمید چه مرگشه. گفت برو دید محیطی بعد برو ام آر آی. منم نرفتم :ی

    سه چهار ماه بعد از اینکه مانیتورم رو عوض کردم یواش یواش حس کردم چشم چپم هم مقدار محسوسی ضعیف شده، آخه قبلا دیدش کامل بود و ضعف چشم راست رو جبران میکرد

    خلاصه به زهرا گفتم برام از فلان کلینیک وقت بگیره، اونجا که رفتم دیدم کتر یک خانم خیلی خوش برخورد بود، بعد از اینکه داستان رو شنید و وضع چشم رو دید گفت بیرون منتظر باش .... منتظر موندم مریض بعدی که کارش تموم شد منو برد طبقه بالا پیش یه متخصص دیگه، بعد بردم پیش یه متخصص دیگه و از اونم مشورت گرفت بعد گفت باید بری پیش فلان دکتر فلان جا، احتمال زیاد تنبلی چشم داری ...

    خلاصه رفتیم پیش فلان دکتر باز ایشون یه خانم خوش برخورد بود که البته بعدا فهمیدم این خانم شاگرد اون دکتر اصلیس. خلاصه یه نیم ساعتی تست های مختفل داشتم بعد یک سری تمیرن داد، پرسیدم مرض چیه گفت تنبلی چشم.

    خلاصه دو هفته، روزی چهار ساعت چشم چپ رو بستم و با چشم راست دیدم، بعد دو هفته که رفتم چشم راست 1 درجه بهتر شده بود، یک هفته دیگه تمرین داد، بعد یک هفته دیگه، باز چشم چپ یک نمره بهتر شد ولی چشم راست دو نمره ضعیف !!

    خلاصه این بار 2 هفته دیگه تمرین داد، سری بعد برای معاینه رفتم ولی باز تغییری نداشت

    گفت سه هفته تمرین کن بعد بیا اگه نشد ببرمت پیش دکتر اصلی

    رفتم وقت بگیرم گفت فردای چهار شنبه سوری بیا

    دو هفته تمرین کردم ولی تفاوتی نکرده بود چشمم، تمرینش هم خیلی حوصله میخواد. باید یک چشم رو ببندی، با اون یکی چشم یک دقیقه فاصله دور رو ببینی بعد یک دقیقه فاضله نزدیکو. بعد از 15 دقیقه بری سراغ چشم بعد

    خلاصه بعد زا دو هفته دیگه تمرین نکردم، فردایچهارشنبه سوری هم وقت نشد برم معاینه وقت گرفتم برا بعد عید.

    این چند روزه حس میکنم چشم چپم دو نمره دیگه ضعیف شده، البته فقط تو فاصله دور !!

    سه متریم رو نمیتونم واضح ببینم،

    حالا باز جدی شروع کردم به تمرین کردم ولی این دفعه روش بهترش رو پیدا کردم، قبلا تو فاصله شش هفت متری تلویزیون مینشسم ولی الآن یک برگه با فونت درشت پرینت کردم میچسبونم به دیوار تو فاصله ای که تار دیده بشه، بعد از یک مقدار تمرین واضح دیده میشه، البته فقط چشم چپ اینجوریه، چشم راست فکر نکنم اینجوری بهتر بشه.



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در  شنبه 89/1/7ساعت  5:25 صبح  توسط رضا 
      نظرات دیگران()

    فیلم hurt lucker رو دیدم

    برام سوال بود چرا آواتار رو گذاشتن کنار به یه فیلم دیگه اسکار دادن

    خوب حالا جوابمو گرفتم.

     

    عید دیدنی همه خاندان رفتیم خونه زهرا، دست پختش اینقدر خوبه که همه اینقدر خوردیم که نزدیک بود یکی دوتا کشته بدیم

    شوهرش هم نمیدونم چه دردشه، حتماً باید به همه ثابت کنه که وضعش خوبه، به اِن نفر نفری اِن تومن عیدی میده هرسال

    حالا من که میدونم اون دیگه چند سالی هست که وضعش خیلی هم خوب نست! ولی خوب خودشو میکشه که همون چهره همیشگیش رو نشون بده، خوب آخه مرد حسابی خودتو میکشی که چی بشه ؟! بقیه رو هم به زحمت میندازی، یک کم آدم باش !

     

    این آقا هم شورشو درآورده !

    ماشینشو هیچ جا نمیبره ! فقط میره مسافرت باهاش میره،

    به مجید گفت میرید خونه زهرا من و خانم رو هم ببر، حالا که جا داره ماشینت.

    سجاد بهش اعتراض کرد گفت بابا بیا با ماشین تو بریم، واسه چی ماشین نمیاری، گفت فضولو بردن جهنم ! منم تا اینو شنیدم گفتم سجاد وایسا باهم بریم جهنم، آقا هم بهش برخورد و گفت باشه حالا که دوست دارید با ماشین من میریم، سات 7 آماده باشید بریم !

    یک ربع بعد دیدم آقا صدا زد : رضا مجید اومده دنبالم، دیگه زشته باهاش نرم، شما هم خودتون بیاید ...

     

    آخر شب که برمیگشتیم اول عمو حاجی راه افتاد،

    بعد من بعد مجید

    تو خیابون بعدی داشتم میرفتیم پائین یکی دو سه تا ماشین دیگه هم بود، دیدم آخر خیابون یکدفه ترافیک شد، اونم ساعت 12:30 شب

    یکی دو تا ماشین غریب شروع کردن دور زدن عمو هم شروع کرد دور زدن، یک شیر تو شیری شد، منم بعد از عمو دور زدم مجید بعد من ماشینای دیگه بعدش ...

    رفتم بالاتر علی گفت از این کوچه برو راه داره ، بقیه هم اومدن

    آخر کوچه دیدم این رو هم بستن، حالا تو اون یک ذره جا باز همه دور زدیم، باز شیر تو شیر،

    رفتیم اونور تر دیدم ته خیابون باز ملت دارن دور میزنن ...

    خلاصه نصفه شبی اوضاعی شد ..... جبور شدیم بریم دور قمری بزنیم ...



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در  شنبه 89/1/7ساعت  5:18 صبح  توسط رضا 
      نظرات دیگران()

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    SwayyEm post
    Sample content for gifted nutrition
    test
    2ماه زندگی زیر یک سقف
    حریم شخصی !
    [عناوین آرشیوشده]