توکل هم داستان پیچیده ایه ها !
تو این دوره و زمونه پیچیده تر هم شده !
اصلاً حوصله بحث فلسفی با خودم رو ندارم،
فعلاً چسبیدیم به دنیاً
فکر میکنم این دفع افسد به فاسد باشه
خیلی ریسکه آدم بخواد همچین یه ریزه از دنیا فاصله بگیره،
یک وقت دیدی در معرض امتحانی چیزی قرار گرفتی، کم آوردی اونوقت مجبور شدی
خیلی خیلی از مواضعت عقب نشینی کنی ! شایدم کلاً بندگی خدا رو بوسیدی
گذاشتی کنار !
فعلاً سعی میکنم هم اینوری باشم هم اونوری. خط فقر که هر روز میره بالاتر، توحید و بندگی و توکل هم روز بروز کمرنگ تر میشه.
کلا داستان پیچیده ایه !
شاید اگه مثلاً 70 سال عمر کنم بعد از این 70 سال یک ذره بیشتر بفهمم در
این مورد، ولی خوب تا اونموقع قطعاً کلی باخت خواهم داشت. البته کسب تجربه
خیلی با ارزشه ولی دیگه دم مرگ زیاد به کار نمیاد.
خدا خودش گند کاری های ما رو مگه ماست مالی کنه، ما که واقعاً گند زدیم.
یک مدت مراقبه کبیر داشتم، خیلی حواسم جمع بود، به محض اینکه یک مشکلی پیش
میآمد میفهمیدم از کجای کارمه، ولی به یه جایی میرسی که یهو از دستت در
میره. چنان 6 دست پشت سر هم کُت میشی که نگو و نپرس. حالا هم همین یک دست
مونده که احتمالاً اینو هم ببازم.
-------------------
خواهر زادم امیر حسام، 8 سالشه، داشته با اون یکی خواهر زادم فرزاد، 20
سالشه، پاسور بازی میکردن، بعد امیر میبازه، با اون لحن بچه گانه فوق
العاده دوست داشتنیش به فرزاد میگه : تورو خدا بذار من ببرم ... فرزاد هم
میگه باشه تو ببر ...
------------------
حالا نه اینکه 7هفت هیچ ببازم به زندگی، ولی فکر نکنم ببرم. البته اون
بردی که مد نظر خودمه ها، ولی با حالتی بچه گانه (خودمو میزنم به نفهمی و
با نهایت شوق و اشتیاق بچه گانه) از خدا میخوام بعد از همه باخت ها منو
برنده حساب کنه، و حسن ذن اینجا خیلی بدرد میخوره .. خیلی
-------------------
امشب یاد دوران خوشی که با خدا داشتم افتادم، فــــــوق الــــــعاده بود.
تو هفت شهر عطار، یک وادی هست وادی استغنا ...
وای که چه صفایی داره...
هفت دریا یک شَمَر* اینجا بود
هفت اخگر یک شَرَر* اینجا بود
هفت جنت نیز اینجا مرده ای
هفت دوزخ همچو یخ افسرده ای
گر بریخت افلاک و انجم لخت لخت
در جهان کم گیر برگی از درخت
گر دو عالم شد هم یکباره نیست
در زمین ریگی همان انگار نیست
* شمر : نهر باریک، شرر : جرقه.
------------------
گرم که میشم جو گیر میشم میگم بگذار 2 کیلومتر دیگه پا بزنم
بعد میگم حالا که 12 تاس بگذار بشه 15 تا !
نگاه میکنم میبینم شده 16.5 میگم بگذار سر راست بشه 17 تا
خلاصه تنم داغه ول نمیکنم
الآنم تمام تنم درد میکنه
از طرفی مرض نوشتن گرفتم، نمیدونم امشب چم شد اینقدر با نوشتن حال کردم....
نوشته شده در سه شنبه 88/12/25ساعت 12:40 صبح  توسط رضا
نظرات دیگران()