سفارش تبلیغ
صبا ویژن
.: منو اصلی

پارسی بلاگ

صفحه اصلی

تماس با رضا

بازدید امروز : 458
بازدید دیروز : 7
مجموع بازدیدها : 241993

.: درباره  رضا
دید

.: لینک های پیشنهادی
مکارم شیرازی [85]
صالحین [63]
پرانتز باز [68]
تبیان [56]
[آرشیو(4)]

.: دوستان رضا
این نجوای شبانه من است
مردان آسمانی
هیام
رد پا
رازهای نهفته
دنیای متفاوت من
تو را می خوانم
قاصدک بارون
برای خاطر آیه ها
سید هادی



.: دسته بندی موضوعی

.: آرشیو
آداب اینترنت و وبلاگ
پاییز 1387
تابستان 1387
زمستان 1387
اسفند 1387
فروردین 1388
اردیبهشت 1388
خرداد 1388
تیر 1388
مهر 1388
آبان 1388
آذر 1388
اسفند 1388
فروردین 1389
فروردین 89
اردیبهشت 89
خرداد 89

سلام به همه.
راستش امروز کلی با خودم فکر کردم که نکنه نوشتن این داستان صحیح نباشه، خواستم ادامه ندم ولی دیدم برای 2تا از دوستان جالب بوده

تصمیم گرفتم که ادامه بدم، به امید اینکه مفید باشه.

بیشتر که فکر کردم چیزهای دیگه ای از اولین ملاقات با سید یادم اومد. مثلا احسان بعد از اینکه اون عفریت از تنش در اومد یک چیزهائی

میدید، سید ازش پرسید چند تا موکل* کنار من میبینی، احسان جواب داد، سید گفت میخوای بقیه شون رو صدا کنم احسان گفت آره و سید

به یک زبون خاص چیزهاییی گفت و احسان همینجور با تعجب نگاه میکرد و پرسید : چقدر زیاد شدن ! چند هزارتان ؟
یکی دو مورد دیگه هم بود که باید سانسور بشه ولی مساله دیگه این بود که سید از روی یک کتاب فال من رو گرفت، چیزهائی گفت که نه سر

درآوردم نه یادمه فقط یادمه گفت بهتره نمازش رو بخونه (یعنی من).
من تا 2-3 روز با خودم کلنجار رفتم، در آخر به این نتیجه رسیدم که 100% چیزهائی هستند که من نمیبینم و نمیدونم، چون اگر سید دروغگو

بود پس چرا احسان دیده بود اون چیزها رو ؟ بعد با خودم گفتم این آقا با خوندن قرآن تو آب، قلعه یاسین و گفتن یاعلی مدد اون جنن رو از تن

احسان درآورد پس حتما اسلام و قرآن و پیغمبر و امام ها غیر از اون تصور منفی هستن که قبلا داشتم. رفتم یک کتاب آموزش نماز گرفتم و 2-3

روزه نماز رو یاد گرفتم. و لعت بر شیطان، چقدر فکر میکردم دیگران مسخره ام میکنن و به همین دلیل چقدر روزهای اول خجالت میکشیدم.

خلاصه ما بعد از اون از ترس جن و اینها چی کشیدیم بماند.
سید مریضی ها رو میدید، برادر ناتنیم (کوچیکتره) سرطان داشت، غدد لنفاویش و صورتش خیلی ورم کرده بودن. به سید پول دادیم که روی

سجاد کار کنه، فرداش بیدار شدیم دیدیم ورم صورت و گردن سجاد نصف شده، شب رفتیم پیش سید دیدیم صورت و گردنش ورم کرده! جل

الخالق، overdose !
سید گفته بود تو اتاقم جن هست، اونم 3خانواده !!! از ترس مجبور شدم بهش پول بدم بیاد جن ها رو ببگیره، احسان هم که میدید جن ها رو،

نحوه گرفتن جن ها رو دیده بود و  برامون تعریف کرد (من اون موقع آموزشی بودم)و همه این عوامل دست بدست هم دادن تا من فکر کنم خدا

برامون پیغمبر خصوصی فرستاده (معاذالله)
خلاصه من حدود 30 کیلو چاق شده بودم برای معافی، قبل از ماجرای سید panic attack (همه ترس) داشتم چند مورد. و سید بهم گفت که

قلبم در وضعیت بسیار بدی قرار داره (من تحت نظر پزشک چاق شده بودم و گفته بود ابدا احتمال مشکل قلبی تو این سن وجود نداره) ولی

چون دیگه به حرفهای سید یقین داشتم کلی قلبم درد میگرفت (بعدا فهمیدم درد قلب اصلا اینجوری نسیت) و کلی بهش پول دادم تا مریضی رو

از تنم بکشه بیرن. در ضمن دکتر هم میرفتم ولی میگفت 100% سالمی.
خلاصه تو همین حال و احوال بود که یک شب حسین و احسان تو اتاقم بودن راجع به همین چیزا صحبت میکردیم. از دهن حسین در رفت که

سید چشمش رو باز کرده و الآن یک چیزایی میبینه، احسان هم که از قبل میدید و الآن بهتر شده بودد دیدنش شروع کردن همدیگه رو تست

کردن. احسان میگفت بیا بریم تو پارکینگ، حسین گفت اومدم، احسان گفت چی تو دست چپمه، حسن گفت شمشیره ؟! احسان : رو چی

نشستم ؟ حسین خیلی به خودش فشار آورد و با شک بیشتر پرسید "اسبه ؟" (هر دو رو تخت من نشسته بودن و از یک جای دیگه حرف

میزدن) این بحث ادامه پیدا کرد و من بازهم overdose شده بودم، به احسان گفتم اگه راست میگی بگو تو خونه (طبقه بالا) کدوم چراغ ها رو

شنه ؟! (حدودا 12 شب بود و همه بالا خواب بودن) یک مقدار سعی کرد و گفت تو آشپزخونس! لامپ هوده ! سریع پریدم بالا دیدم راست گفته

بود ! یک قوطی خمیر ریش گذاشتم کنار در، اومدم پائین گفتم "کنار در یک چیزی گذاشتم، میتونی بگی چیه ؟" یک مقدار زور زدن با حسین،

بعد احسان گفت خیلی تاریکه، یک چیزی شبیه قوطیه ولی دقیق معلوم نیست و من overdose ....
گذشت و بعد از چند وقت زد و دوست دختر علی هم چشمش باز شد !
من هم پول داده بودم چشمم باز بشه ولی اعتقادات و رفتار من با بچه ها 180 درجه فرق میکرد. من فکر میکردم فقط کسانی چشماشون باز

میشه که آدم های پاکی باشن، برای همین روز بروز سعی میکردم رفتارم رو اصلاح کنم، احکام شرع رو یاد بگیرم، قرآن میخوندم، حدیث

میخوندم و کلی چیز فهمیده بودم ویاد گرفته بودم. خصوصا از قرآن. ولی نه سید نماز میخوند نه بچه ها، موقع اذان که میشد بدون وضو چشم

هارو میبستن و میگفتن ما تو اون عالم داریم پشت سید نماز میخونیم ! همونطور که گفتم بچه ها همشون دوست دختر هم داشتن، تنها

چیزی که فرق کرده بود توی بچه ها این بود که دیگه مشروب نمیخوردن. ولی من اعتقادم این بود که باید طبق شرع پیش برم و خودم رو اصلاح

کنم تا چشمم باز بشه.
آهان تا یادم نرفته بگم که بعد از اینکه سید جن های اتاق من رو گرفت یک بار رفتم خونش تا برام هدیه بگیره (قبل از گرفتن جن ها هدیه

نمیگرفت چون میگفت نیروی منفی(جن) باهاته و موکل (ملک-فرشته) هدیه نمیندازه.) خلاصه نشستم تو اتاق روبروی سید، شروع کرد به

گفتن ذکر "هو یا علی مدد"، شاید 2-3 دقیقه طول کشید ، یک کاسه آب هم کنار من گذاشته بود، بچه ها هم دم در نگاه میکردن (احسان و

حسین که چشمشون باز بود) یکدقعه یک چیزی افتاد توی کاسه آب، نگاه کردم دیدم یک پلاک سنگی بود که روش دعا نوشته شده بود،

overdose !
توضیح : تو اتاق هییچ چیز خاصی نبود که بشه گمان کرد کلاهبردی صورت گرفته، بچه ها هم دم در بودن و میدیدن، این قضیه فقط برای من

نبود بلکه شاید 20 نفر از دوستان و آشنا هم به همین شکل هدیه گرفتن و جای هیچ شکی توی صحت ماجرا نیست.
خلاصه دردسرتون ندم، روزها میگذشتن، من همش تو فکر اصلاح بودم و همش ناراحت بودم که چرا چشمم باز نمیشه، پارادوکس عجیبی بود،

بچه ها نه نماز درست و حسابی میخوندن، نه مقید به شرع بودن، نه قرانی نه چیزی، یکسری از اتقاداتشون هم ظاهرا خلاف قرآن و شرع بود

ولی من چون چشمم بسته بود فکر میکردم شابد شرع اشتباه و ملائک درستش رو به اینها میگن.
گذشت و گذشت، ما تو همه امور به سید وابسته شده بودیم، اکثر اوقات هم برای بچه ها نتیجه میداد این امید به سید و برای اینکه یک کاری زودتر انجام بشه به سید پول دادیم کار کنه. اگه سید نبود شاید 1-2 ماه انجام میشد و زمان هم شدیدا مهم بود برامون، قرار بود سید که کار کنه 1-2 هفته ای کار انجام بشه. 3ماهی گذشت و کار ما

انجام نشده بود. دیگه داشتم دیونه میشدم، چک داشتم، بدهکار بودم و همه چیز به اینکه این مورد زود انجام بشه بستگی داشت، به امید

اینکه سید کارمون رو راحت کنه بهش پول داده بودیم ولی تو کارمون گره افتاده بود. من هرچی فکر میکردم نتیجه نمیداد، دیگه عملا با حسین و

علی که شریک بودن تو کار و به اصررار اونها به سید پول داده بویدم دعوام شده بود. یکروز بعد نماز داشتم با خدا میگفتم "خدایا چرا کار مارو راه

نمیندازی" انگاری یک چیزی گفت : روزیتون رو از سید خواستین، پس چرا از خدا توقع داری ؟! آقا منو میگی! تازه فهمیدم که چه خریتی کرده

بودم ! سجده کردم و گفتم خدا یا غلط کردم! خدایا بجای تو به بندت امیدوار بودم، غلط کردم و ....
چند روز بعد علی گفت که کار انجام شده، باید مرحله بعدی (نصب دستگاه ها) رو انجام بدی. گفت سید گفته سری قبل موکل ها کم بودن،

این سری تعداد بیشتری موکل بذاریم که کار گیر نکنه، گفتم عمرا ! نمیخواد، بدون موکل کار میکنیم، به سیدد هم گفتم دیگه نمیخوام برامون

کار کنه.  برای باز کردن چشم، درمان قلب هم نمیخوام کار کنی، البته به این شدت نبود فقط فهموندم بهش (بعد اون یک مدت قلبم بیشتر درد

کرد، توجه نکردم خوب شد :D(. خلاصه رفتم دستگاه ها رو نصب کردم ولی کار نمیکرد، 1 هفته سعی کردم ولی نشد ! دستگاه ها رو عوض

میکردم راه نمیافتاد. یک شب با علی (میمیره برای سید) صحبت کردم، گفتم علی جان ایراد کار اینه که امید شما به سیده، بگو موکل ها رو

برداره کار ما درست بشه، بهش برخورد و رفت. فردا صبحش دستگاه ها راه افتاد !!
اقا منو میگی، گور بابای چشم سوم، موکل، جن، کار، پول ، ضرر، سود، مریضی ! همه اینها رو فراموش کرده بودم. گنجی پیدا کرده بودم که

نگو نپرس! کم چیزی نیست، خدا اینجوری به آدم بفهمونه اصل خودشه. کیفی میکردم ! اینقدر لذت داشت سجده کردن که حد نداشت، اینقدر

نماز برام شیرین شده بود که دیگه تقریبا نمیرسیدم کار کنم، هر نماز با دعا و قرآن و سجده بعدش حدود 1 ساعت طول میکشید. باقیش هم

صرف خوندن مطالب مربوطه میشد.

تو این قسمت یک سری موارد رو جا انداختم که این قسمت به یک جائی برسه.
انشاالله فردا شب باقی ماجرا رو مینویسم. فقط یادآوری میکنم فعلا نتیجه گیری نکنید.
متاسفانه مجبورم خیلی از داستانهای عجیب وغریب رو سانسور کنم. تا همین حد هم نمیدونم برداشت ها چطور خواهد بود.

پی نوشت : خودم هنوز تعریف دقیقی از موکل ندارم، ظاهرا وقتی یک نفر ریاضت های خاص انجام میده یک جن یا شیاد بعضی وقتها

ملک(فرشته) رو تحت کنترل خودش در میاره (تسخیر میکنه) و به این میگن موکل. کسیکه موکل داره با استفاده از قدرت جن یا ملک یکسری

کارهای خاص رو انجام میده. البته این تعریف ممکنه غلط باشه، بیشتر از این نمیدونم.



  • کلمات کلیدی : تجربه های شخصی، رضا
  • نوشته شده در  جمعه 87/8/24ساعت  12:36 صبح  توسط رضا 
      نظرات دیگران()

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    SwayyEm post
    Sample content for gifted nutrition
    test
    2ماه زندگی زیر یک سقف
    حریم شخصی !
    [عناوین آرشیوشده]