تابستان 85 بالاخره رفتم خدمت،
آموزشیم در نیشابور بود. تک و تنها رفتم اونجا، 3-4 روز اول هیچ کس اونجا نبود، به مرور تو این 3-4 روز کسایی که تکی اعزام شده بودن اومدن، روزهای سختی بود، یک پادگان بی سر و ته، چند نفر آدم غریبه، از ناز و نعمت در اومدی رفتی جایی که حداقل امکانات هست، از بیکاری مگر زمان میگذشت ؟ ...
تو خونه سر اینکه کی ظرف هارو بچینه تو ماشین دعوا داشتیم، حالا باید 10 دقیقه راه میرفتیم تا میرسیدیم به شیر آب، 10 دقیقه تو صف می ایستادیم، بعد با مقداری گل - یا تاید بشقاب رو میشستیم. سخته،نه ؟
هفته بعد که گروه گروه بچه ها اومدن تازه فهمیدم هیچ بچه تهرانی اینجا نیست و تک و تنها موندم بین چند صد نفر اهل خراسان.
روزها و شب های سختی بود،
خواب کم، برنامه فشرده روز
گیر های بیخودی
بعضی زشتی ها
روزهای گرم
شب های سرد
تحقیر شدن
غربت
و ... و ... و...
و همه این ناراحتی ها تا قبل از تکبیره الاحرام نماز بود و بعد از سلام نماز مثل کسی بودم که قرص اکس خورده باشه.
یاد اون نماز ها بخیر،
اون نماز ها حاصل چندین ماه مراقبه کامل بود که خداوند نصیبم کرده بود.
ای امان و صد امان از دست نفس، با اینکه میدونم راه چاره مراقبس ولی نمیتونم انجامش بدم.
الهی به امید تو...
نوشته شده در شنبه 87/10/7ساعت 9:0 عصر  توسط رضا
نظرات دیگران()