سفارش تبلیغ
صبا ویژن
.: منو اصلی

پارسی بلاگ

صفحه اصلی

تماس با رضا

بازدید امروز : 7
بازدید دیروز : 16
مجموع بازدیدها : 239564

.: درباره  رضا
دید

.: لینک های پیشنهادی
مکارم شیرازی [85]
صالحین [63]
پرانتز باز [68]
تبیان [56]
[آرشیو(4)]

.: دوستان رضا
این نجوای شبانه من است
مردان آسمانی
هیام
رد پا
رازهای نهفته
دنیای متفاوت من
تو را می خوانم
قاصدک بارون
برای خاطر آیه ها
سید هادی



.: دسته بندی موضوعی

.: آرشیو
آداب اینترنت و وبلاگ
پاییز 1387
تابستان 1387
زمستان 1387
اسفند 1387
فروردین 1388
اردیبهشت 1388
خرداد 1388
تیر 1388
مهر 1388
آبان 1388
آذر 1388
اسفند 1388
فروردین 1389
فروردین 89
اردیبهشت 89
خرداد 89

<      1   2   3   4   5   >>   >
شرمنده ، دیدم قسمت آخر حساسه، ترجیح دادم فردا یکبار متن رو مرور کنم بعد آپلود کنم.

  • کلمات کلیدی : رضا
  • نوشته شده در  شنبه 87/8/25ساعت  1:15 صبح  توسط رضا 
      نظرات دیگران()

    سلام به همه.
    راستش امروز کلی با خودم فکر کردم که نکنه نوشتن این داستان صحیح نباشه، خواستم ادامه ندم ولی دیدم برای 2تا از دوستان جالب بوده

    تصمیم گرفتم که ادامه بدم، به امید اینکه مفید باشه.

    بیشتر که فکر کردم چیزهای دیگه ای از اولین ملاقات با سید یادم اومد. مثلا احسان بعد از اینکه اون عفریت از تنش در اومد یک چیزهائی

    میدید، سید ازش پرسید چند تا موکل* کنار من میبینی، احسان جواب داد، سید گفت میخوای بقیه شون رو صدا کنم احسان گفت آره و سید

    به یک زبون خاص چیزهاییی گفت و احسان همینجور با تعجب نگاه میکرد و پرسید : چقدر زیاد شدن ! چند هزارتان ؟
    یکی دو مورد دیگه هم بود که باید سانسور بشه ولی مساله دیگه این بود که سید از روی یک کتاب فال من رو گرفت، چیزهائی گفت که نه سر

    درآوردم نه یادمه فقط یادمه گفت بهتره نمازش رو بخونه (یعنی من).
    من تا 2-3 روز با خودم کلنجار رفتم، در آخر به این نتیجه رسیدم که 100% چیزهائی هستند که من نمیبینم و نمیدونم، چون اگر سید دروغگو

    بود پس چرا احسان دیده بود اون چیزها رو ؟ بعد با خودم گفتم این آقا با خوندن قرآن تو آب، قلعه یاسین و گفتن یاعلی مدد اون جنن رو از تن

    احسان درآورد پس حتما اسلام و قرآن و پیغمبر و امام ها غیر از اون تصور منفی هستن که قبلا داشتم. رفتم یک کتاب آموزش نماز گرفتم و 2-3

    روزه نماز رو یاد گرفتم. و لعت بر شیطان، چقدر فکر میکردم دیگران مسخره ام میکنن و به همین دلیل چقدر روزهای اول خجالت میکشیدم.

    خلاصه ما بعد از اون از ترس جن و اینها چی کشیدیم بماند.
    سید مریضی ها رو میدید، برادر ناتنیم (کوچیکتره) سرطان داشت، غدد لنفاویش و صورتش خیلی ورم کرده بودن. به سید پول دادیم که روی

    سجاد کار کنه، فرداش بیدار شدیم دیدیم ورم صورت و گردن سجاد نصف شده، شب رفتیم پیش سید دیدیم صورت و گردنش ورم کرده! جل

    الخالق، overdose !
    سید گفته بود تو اتاقم جن هست، اونم 3خانواده !!! از ترس مجبور شدم بهش پول بدم بیاد جن ها رو ببگیره، احسان هم که میدید جن ها رو،

    نحوه گرفتن جن ها رو دیده بود و  برامون تعریف کرد (من اون موقع آموزشی بودم)و همه این عوامل دست بدست هم دادن تا من فکر کنم خدا

    برامون پیغمبر خصوصی فرستاده (معاذالله)
    خلاصه من حدود 30 کیلو چاق شده بودم برای معافی، قبل از ماجرای سید panic attack (همه ترس) داشتم چند مورد. و سید بهم گفت که

    قلبم در وضعیت بسیار بدی قرار داره (من تحت نظر پزشک چاق شده بودم و گفته بود ابدا احتمال مشکل قلبی تو این سن وجود نداره) ولی

    چون دیگه به حرفهای سید یقین داشتم کلی قلبم درد میگرفت (بعدا فهمیدم درد قلب اصلا اینجوری نسیت) و کلی بهش پول دادم تا مریضی رو

    از تنم بکشه بیرن. در ضمن دکتر هم میرفتم ولی میگفت 100% سالمی.
    خلاصه تو همین حال و احوال بود که یک شب حسین و احسان تو اتاقم بودن راجع به همین چیزا صحبت میکردیم. از دهن حسین در رفت که

    سید چشمش رو باز کرده و الآن یک چیزایی میبینه، احسان هم که از قبل میدید و الآن بهتر شده بودد دیدنش شروع کردن همدیگه رو تست

    کردن. احسان میگفت بیا بریم تو پارکینگ، حسین گفت اومدم، احسان گفت چی تو دست چپمه، حسن گفت شمشیره ؟! احسان : رو چی

    نشستم ؟ حسین خیلی به خودش فشار آورد و با شک بیشتر پرسید "اسبه ؟" (هر دو رو تخت من نشسته بودن و از یک جای دیگه حرف

    میزدن) این بحث ادامه پیدا کرد و من بازهم overdose شده بودم، به احسان گفتم اگه راست میگی بگو تو خونه (طبقه بالا) کدوم چراغ ها رو

    شنه ؟! (حدودا 12 شب بود و همه بالا خواب بودن) یک مقدار سعی کرد و گفت تو آشپزخونس! لامپ هوده ! سریع پریدم بالا دیدم راست گفته

    بود ! یک قوطی خمیر ریش گذاشتم کنار در، اومدم پائین گفتم "کنار در یک چیزی گذاشتم، میتونی بگی چیه ؟" یک مقدار زور زدن با حسین،

    بعد احسان گفت خیلی تاریکه، یک چیزی شبیه قوطیه ولی دقیق معلوم نیست و من overdose ....
    گذشت و بعد از چند وقت زد و دوست دختر علی هم چشمش باز شد !
    من هم پول داده بودم چشمم باز بشه ولی اعتقادات و رفتار من با بچه ها 180 درجه فرق میکرد. من فکر میکردم فقط کسانی چشماشون باز

    میشه که آدم های پاکی باشن، برای همین روز بروز سعی میکردم رفتارم رو اصلاح کنم، احکام شرع رو یاد بگیرم، قرآن میخوندم، حدیث

    میخوندم و کلی چیز فهمیده بودم ویاد گرفته بودم. خصوصا از قرآن. ولی نه سید نماز میخوند نه بچه ها، موقع اذان که میشد بدون وضو چشم

    هارو میبستن و میگفتن ما تو اون عالم داریم پشت سید نماز میخونیم ! همونطور که گفتم بچه ها همشون دوست دختر هم داشتن، تنها

    چیزی که فرق کرده بود توی بچه ها این بود که دیگه مشروب نمیخوردن. ولی من اعتقادم این بود که باید طبق شرع پیش برم و خودم رو اصلاح

    کنم تا چشمم باز بشه.
    آهان تا یادم نرفته بگم که بعد از اینکه سید جن های اتاق من رو گرفت یک بار رفتم خونش تا برام هدیه بگیره (قبل از گرفتن جن ها هدیه

    نمیگرفت چون میگفت نیروی منفی(جن) باهاته و موکل (ملک-فرشته) هدیه نمیندازه.) خلاصه نشستم تو اتاق روبروی سید، شروع کرد به

    گفتن ذکر "هو یا علی مدد"، شاید 2-3 دقیقه طول کشید ، یک کاسه آب هم کنار من گذاشته بود، بچه ها هم دم در نگاه میکردن (احسان و

    حسین که چشمشون باز بود) یکدقعه یک چیزی افتاد توی کاسه آب، نگاه کردم دیدم یک پلاک سنگی بود که روش دعا نوشته شده بود،

    overdose !
    توضیح : تو اتاق هییچ چیز خاصی نبود که بشه گمان کرد کلاهبردی صورت گرفته، بچه ها هم دم در بودن و میدیدن، این قضیه فقط برای من

    نبود بلکه شاید 20 نفر از دوستان و آشنا هم به همین شکل هدیه گرفتن و جای هیچ شکی توی صحت ماجرا نیست.
    خلاصه دردسرتون ندم، روزها میگذشتن، من همش تو فکر اصلاح بودم و همش ناراحت بودم که چرا چشمم باز نمیشه، پارادوکس عجیبی بود،

    بچه ها نه نماز درست و حسابی میخوندن، نه مقید به شرع بودن، نه قرانی نه چیزی، یکسری از اتقاداتشون هم ظاهرا خلاف قرآن و شرع بود

    ولی من چون چشمم بسته بود فکر میکردم شابد شرع اشتباه و ملائک درستش رو به اینها میگن.
    گذشت و گذشت، ما تو همه امور به سید وابسته شده بودیم، اکثر اوقات هم برای بچه ها نتیجه میداد این امید به سید و برای اینکه یک کاری زودتر انجام بشه به سید پول دادیم کار کنه. اگه سید نبود شاید 1-2 ماه انجام میشد و زمان هم شدیدا مهم بود برامون، قرار بود سید که کار کنه 1-2 هفته ای کار انجام بشه. 3ماهی گذشت و کار ما

    انجام نشده بود. دیگه داشتم دیونه میشدم، چک داشتم، بدهکار بودم و همه چیز به اینکه این مورد زود انجام بشه بستگی داشت، به امید

    اینکه سید کارمون رو راحت کنه بهش پول داده بودیم ولی تو کارمون گره افتاده بود. من هرچی فکر میکردم نتیجه نمیداد، دیگه عملا با حسین و

    علی که شریک بودن تو کار و به اصررار اونها به سید پول داده بویدم دعوام شده بود. یکروز بعد نماز داشتم با خدا میگفتم "خدایا چرا کار مارو راه

    نمیندازی" انگاری یک چیزی گفت : روزیتون رو از سید خواستین، پس چرا از خدا توقع داری ؟! آقا منو میگی! تازه فهمیدم که چه خریتی کرده

    بودم ! سجده کردم و گفتم خدا یا غلط کردم! خدایا بجای تو به بندت امیدوار بودم، غلط کردم و ....
    چند روز بعد علی گفت که کار انجام شده، باید مرحله بعدی (نصب دستگاه ها) رو انجام بدی. گفت سید گفته سری قبل موکل ها کم بودن،

    این سری تعداد بیشتری موکل بذاریم که کار گیر نکنه، گفتم عمرا ! نمیخواد، بدون موکل کار میکنیم، به سیدد هم گفتم دیگه نمیخوام برامون

    کار کنه.  برای باز کردن چشم، درمان قلب هم نمیخوام کار کنی، البته به این شدت نبود فقط فهموندم بهش (بعد اون یک مدت قلبم بیشتر درد

    کرد، توجه نکردم خوب شد :D(. خلاصه رفتم دستگاه ها رو نصب کردم ولی کار نمیکرد، 1 هفته سعی کردم ولی نشد ! دستگاه ها رو عوض

    میکردم راه نمیافتاد. یک شب با علی (میمیره برای سید) صحبت کردم، گفتم علی جان ایراد کار اینه که امید شما به سیده، بگو موکل ها رو

    برداره کار ما درست بشه، بهش برخورد و رفت. فردا صبحش دستگاه ها راه افتاد !!
    اقا منو میگی، گور بابای چشم سوم، موکل، جن، کار، پول ، ضرر، سود، مریضی ! همه اینها رو فراموش کرده بودم. گنجی پیدا کرده بودم که

    نگو نپرس! کم چیزی نیست، خدا اینجوری به آدم بفهمونه اصل خودشه. کیفی میکردم ! اینقدر لذت داشت سجده کردن که حد نداشت، اینقدر

    نماز برام شیرین شده بود که دیگه تقریبا نمیرسیدم کار کنم، هر نماز با دعا و قرآن و سجده بعدش حدود 1 ساعت طول میکشید. باقیش هم

    صرف خوندن مطالب مربوطه میشد.

    تو این قسمت یک سری موارد رو جا انداختم که این قسمت به یک جائی برسه.
    انشاالله فردا شب باقی ماجرا رو مینویسم. فقط یادآوری میکنم فعلا نتیجه گیری نکنید.
    متاسفانه مجبورم خیلی از داستانهای عجیب وغریب رو سانسور کنم. تا همین حد هم نمیدونم برداشت ها چطور خواهد بود.

    پی نوشت : خودم هنوز تعریف دقیقی از موکل ندارم، ظاهرا وقتی یک نفر ریاضت های خاص انجام میده یک جن یا شیاد بعضی وقتها

    ملک(فرشته) رو تحت کنترل خودش در میاره (تسخیر میکنه) و به این میگن موکل. کسیکه موکل داره با استفاده از قدرت جن یا ملک یکسری

    کارهای خاص رو انجام میده. البته این تعریف ممکنه غلط باشه، بیشتر از این نمیدونم.



  • کلمات کلیدی : تجربه های شخصی، رضا
  • نوشته شده در  جمعه 87/8/24ساعت  12:36 صبح  توسط رضا 
      نظرات دیگران()

    بنا به خواسته یکی از دوستان داستان تحولم رو مینویسم.

    پدرم از اون حاجی انقلابی های 2 آتیشه بود

    اواسط دوره راهنمائی کم کم احساس میکردم فشار برای خوندن نماز داره زیاد میشه، البته خودم نماز میخوندم گه گاهی ولی هم تو مدرسه

    هم تو خونه اجبار روز به روز بیشتر میشد.

    در نهایت دیگه از نماز و دین و معاذالله از خدا بدم اومده بود، تو مدرسه یا خونه که برنامه نماز اجباری داشتیم ادای نماز خوندن رو در میآوردم

    ولی نماز نمیخوندم، ماه رمضون هم شده 1 چیکه آب یواشکی میخوردم که مبدا روزه باشم !

    گذش و گذشت و تا دبیرستان که مدیر مدرسه سر اینکه نمیرفتم نماز اینقدر اذیتم کرد که ترم سوم برای بار اول افتادم اونم 10 واحد (فقط من و

    یکی دیگه بودیم که تا ترم1و2 هیچ واحدی رو نیافتادیم از بس مدرسه نمونه بود) ! 2 واحد رو بدلیل تاخیر 1 دقیقه ای نگذاشت امتحان بدم، 2

    واحد فرداش بخاطر ناراحتی روز قبل خراب شد، 4 واحد رو برای 1 جلسه غیبت زیاد حذف کرد و 2 واحد رو هم چون با کلاس زبانم تداخل داشت

    قرار بود با شبانه ها امتحان بدم (سر کلاس نرم) و در آخر نگذاشت و شد 10 واحد! و این حاج احمد و اذیت کردنش بخاطر نماز نخوندن من شد

    قوز بالا قوز در اعتقادات من.

    خلاصه گذشت و ما تو این مدرسه نمونه با هرچی خلاف کار بود دوست بودیم، ترم پنجم بود که دیگه یک خط درمیون میرفتم مدرسه و باقیش

    رو میرفتم مغازه کامپیوتری برادرم که با دوستش شریک بود. اونجا آدم مومنی وجود نداشت، بیشتر سی دی آهنگ میفروختیم، دیگه محیط رو

    ببینید چی بود. ترم ششم دیگه اصلا مدرسه نرفتم و فقط دنبال مغازه رفتن بودم. با اون آدمایی هم که میگشتم دیگه اصلا حواسم به اعتقادات

    نبود و دیگه تفکراتم کلاً عوض شده بود، تقریبا کاملترین آرشیو MP3 رو داشتیم، حدود 350 تا cd اونم سال 78 !

    گذشت تا سال 82 بخاطر صافی کف پا معاف شدم ولی اوضاع بهم خورد و کنسل شد، سال 83 رضا اصلا معنی راضی بودن به تقدیر رو

    نمیدونست و بهش برخورده بود که چرا معاف نشده و شروع کردم به وزن اضافه کردن، از 110 رسیده بودم به 137، یک هفته مونده بود برم

    آموزشی تا برای معافی اقدام کنم که سر و کله علی دوست برادرم پیدا شد.

    علی از کسی به اسم "سید" حرف میزد، میگفت جن میگیره، موکل داره، کرامت داره، چشم سوم داره و از اینجور چیزا و من اصلا نمیفهمیدم

    اینها یعنی چی ؟ فکر میکردم جن فقط یک موجود تخیلیه !

    از اونجائی که تا از یک چیزی مطمئن نشم قبول یا رد نمیکنم (همیشه اینطور بودم) بدعوت علی رفتم خونه سید، با خودم میگفتم شاید واقعا

    چیزی باشه که من ازش بی خبرم، بهرحال رفتنش ضرر نداره.

    من و علی و برادرم حسین و دوست حسین به اسم احسان رفتیم خونه سید.

    در که باز شد یه مرد میانسال کت و شلواری، ریش ها شش تیغ با سیبیل های کشیده و گردنبند طلا اومد جلومون نگو این سیده !  در صورتی

    که فکر میکردیم الآن یک پیرمرد ریشو با عبا میاد جلومون.

    نشستیم تو اتاق و این صحبت ها رد و بدل شد :

    علی : آقا سید هاله حسین چه رنگیه

    سید : آبیه و خوصوصیات اخلاقیش این و این و اونه و ... و فکر کنم خیلی دقیق گفت

    علی : هاله رضا چه رنگیه ؟

    سید : سبزه ... و تمام خصوصیات اخلاقی من رو مو به مو گفت و من  شدیدا شاخ درآوردم !!!!

    احسان : اقا سید من یه چیزائی میبینم

    سید : میدونم، تعریف کن

    احسان : قبلا که تمرین یوگا میکردم فکر ، جن های خونمون رو میدیدم، بعضی هاشون خیلی اذیتم میکردن، همیشه هم یک پیرزنه بیریخت

    باهام بود.... گفت و گفت تا رسید به اینجا : یک بار تمرین یوگا میکردم، روحم از بدنم جدا شد و ببالا و بالاتر رفتم، از هفت آسمون رد شدم و

    رسیدم به عرش، سمت راستم دریای نور و سمت چپم یک درریای سیاه بود و روبروم خدا بود (معاذ الله) یک پیرمرد نورانی بود با مو و ریش

    های سفید (معاذالله)، داشتم با خدا صحبت میکردم که شنیدم مادرم داره صدام میکنه و زود برگشتم به بدنم.

    سید به علی گفت : علی جان اون ظرف اب رو بیار، قلعه یاسین(یا اسمی شبیه به این) رو هم پهن کن، این قلعه یاسین یک تکه پارچه بود که

    وسطش خالی بود و دور تا دورش میگفتن سوره یاسین نوشته شده، خلاصه سید چند دقیقه ای توی ظرف آب داشت قرآن میخوند. احسان رو

    نشوند وسط قلعه و شروع کرد یا علی مدد گفتن و تو صورت احسان آب پاشیدن. صحنه غیر قابل وصفه ! انگار احسان رو با شلاق میزدن، بعد از

    چند بار تکرار این کار دستش رو رو سر احسان نگه داشت(با فاصله) و انگار یک چیز نامرئی که خیلی هم قوی بود رو داشت از تن احسان بیرون

    میکشید، با حرکت دست سید احسان اینور و اونور میرفت و احسان شدیدا تحت فشار بود، در آخر سید با نهایت قدرتش اون چیز نامرئئی رو

    بیرون آورد و رفت نشست.

    احسان : سید چی بود از تنم کشیدی بیرون ؟ چقدر سیاه بود !

    سید : همون پیرزنه بود، قضیه عرش و اینها هم کار این عوضی ها بود.  بخاطر تمرین های یوگا چاکراهات باز شده بود و این عفریت رفته بود تو تنت (عفریت با جن فرق داره ظاهرا)
    من رو میگی، overdose شده بودم. کف کرده بودم، قاطی کرده بودم !
    سید به احسان : صدا شون رو هم میشنوی، آره ؟
    احسان : آره، راستیی نمیدونم جریان چیه ولی همیشه تو خونمون صدای گریه یک بچه میاد ولی تو خونه بچه ای نداریم
    حسین : آره راست میگه :
    سید : بگذار ببینم چه خبره ! از در ورودی که میری تو، روبرو اشپزخونس، سمت چپ اتاق خواب خواهرته، اونور اتاق خودته، تو اتاقت روبروی در

    یه آنه قدی داری، کنار در تختته، بالاش پنجرس، روبروی تختت میز کامپیوترته و بهمین ترتیب مشخصات کل ساختمان رو گفت و من چنان قاطی

    کرده بودم یادم نیست آخر سر صدا مربوط به چی بود !!
    بعد از همه اینها سید به من گفت : بیا پول بده یک کاری کنم راحت معاف بشی، گفتم حالا بعد خبر میدم
    حسین گفت : منکه معاف نمیشم ولی میتونی کاری کنی جای خوب بیافتم (حسین هم همون ماه میرفت خدمت - من تاخیر داشتم) و سید

    گفت اره و حسین یکسری چیز دیگه ازش پرسید از جمله اینکه پررسید میتونی چشم سوم من رو باز کنی و اون گفت پول بدی برات انجام میدم (میگفت باید گوسفند بکشم تا بشه کار رو انجام داد)
    در اخر علی گفت : اقا سید میتونی برا بچه ها هدیه بگیری ؟ سید گفت باشه برای بعد، بگذار براشون کار انجام بدم، قربونی کنم بعد !
    و اونشب تموم شد
    بعد از علی پرسیدم قضیه هدیه چیه ؟ گفت میری میشینی تو اتاقش، سید ذکر میگه و ملائکه از عالم غیب بهت هدیه میدن، این گردنبندی که

    گردنمه رو موکل های سید بهم هدیه دادن.

    باقی داستان بمونه برای فردا شب انشاالله، خیلی خسته  ام.
    لطفا مدنطرتون باشه تا داستان تمام نشده نتیجه گیری نکنید که قضیه جور دیگه ای میشه.



  • کلمات کلیدی : تجربه های شخصی، رضا
  • نوشته شده در  پنج شنبه 87/8/23ساعت  12:20 صبح  توسط رضا 
      نظرات دیگران()

    توجه : این بحث شامل ذات واجب الوجود (خالق متعال) نشده و تنها در مورد عالم امکان (مخلوقات) صحت داره.

    از : http://www.shabakeh-mag.com/Articles/Show.aspx?n=1003001

    می‌پرسم <هوا ابری است یا آفتابی؟> پاسخ می‌دهی: نیمه‌ابری. می‌پرسم <آیا همه آنچه که دیروز به من گفتی، راست بود؟> پاسخ می‌دهی: بیشتر آن حقیقت داشت. ما در زندگی روزمره بارها از منطق فازی استفاده می‌کنیم. واقعیت این است که دنیای صفر و یک (درست-غلط)، دنیایی انتزاعی و خیالی است. به ندرت پیش می‌آید موضوعی صددرصد درست یا صددرصد نادرست باشد؛ زیرا در دنیای واقعی در بسیاری از مواقع، همه‌چیز منظم و مرتب سرجایش نیست.
    هر چیزی ممکن است درصدی اشتباه یا درست باشد پس به همان اندازه باید رفتار فازی نشان داد و تصمیم فازی گرفت و نه کلا رد کرد یا کلا عصبانی شد یا کلا موافقت کرد .شناوری و انعطاف پذیری در منطق فازی وجود دارد.

    از خودم :

    اگر کسی از شما بپرسه آیا از زندگیتون راضی هستید یا نه ؟ خیلی کم پیش میاد کسی 100% از زندگیش راضی یا ناراضی باشه ولی اکثر مردم یا میگن بلی یا میگن خیر. در صورتیکه در حقیقت اینجور نیست. کسی ممکنه از وضع مادی زندگیش راضی باشه ولی از وضع معنویش راضی نباشه یا برعکس ولی اغلب اوقات مردم با یک بله و خیر جواب میدن و این نمیتونه کافی باشه. حداقل آدم باید در ذهن خودش بدونه از چه مواردی از زندگیش راضییه و از چه مواردی ناراضی. و در نهایت بگه : من تقریبا از زندگین راضی ام یا بگه من از بیشتر امور زندگیم راضی ام، یا شاید بگه 50% راضی ام 50% ناراضی.

    نتیجه :

    شاید بپرسید "خوب آخرش که چی ؟" کسی میپرسه راضی ام یا نه و من یک جواب میدم و والسلام !

    باید خدمت شما بگم که امروزه در علم و سیستم های مدرن از این منطق فازی خیلی استفاده کردن و نتیجه هم داده.

    حالا چرا ما نیاییم رروابطمون رو با این منطق اصلاح کنیم ؟
    دوست من از من میپرسه : رضا از دوستی با من راضی هستی ؟

    من اگر بگم "راضی ام" احتمال خیلی زیاد دروغ گفتم چون ممکنه مواردی باشن که برام ناراحت کنندس وبه دوستم نگم و دوستم هم از این موارد آگاهی نداشته باشه و این مساله موجب بشه دوستی ما بجای اینکه بهتر بشه به مرور زمان بدتر بشه. حالا من اگر به دوستم جواب بدم : فلانی، این رفتار ها و خصلت هات رو خیلی دوست دارم و افتخار میکنم دوستی مثل تو دارم ولی فلان رفتارت و یا فلان خصلتت من رو اذیت میکنه. اینجا دوست من اگر اهل منطق فازی باشه خوبی هی خودش رو میفهمه و خوشحال میشه ،حالا یا بدی هاش رو اصلاح میکنه یا وقتی با منه از اون کار دوری میکنه تا من ناراحت نشم البته این درصورتیه که خوبی هایی که بهش گفتم خیلی بیشتر از بدی ها باشه و دوستی با من براش مهم باشه. اینجا اگر من به دوستم گفته باشم از دوستی با تو خوشحالم (یعنی همه چیز خوبه) مطمئنا به دوستم دروغ گفتم.

    یک مثال دیگه (مثال تخیلی هست) : با کسی صحبت میکردم، گفت که خیلی رنگ خاکستری رو دوست داره، گفتم اگر شما خیلی رنگ خاکستری رو دوست دارید احتمال زیاد شما دچار افسردگی هستید.ناراحت شد و گفت : به چه حقی به من میگی افسرده ؟

    در مثال بالا من به طرف نگفتم "تو افسرده ای" بلکه گفتم "اگر رنگ خاکستری رو دوست داری "احتمالا" افسردگی داری" یعنی من بدلیل اینکه اطلاعات کافی نداشتم، یه شرط برای جمله ام گذاشتم "اگر رنگ خاکستری رو دوست داری" و یک درضد خطا (احتمال زیاد ...) هم برای موقعی که شرط برقرار باشه (دوست داشتن رنگ خاکستری) در جمله ام گذاشتم. ولی طرف که عادت به تفکر مطلق داشت از جمله من این معنی رو برداشت کرد "تو چون رنگ خاکستری رو دوست داری پس افسرده ای" .

    حالا نظر شما راجع به منطق فازی چیه ؟ البته همه آدم ها ناخوداگاه گاهی اوقات اینجور فکر و رفتار میکنن ولی فکر کردم مطرح کردن این موضوع میتونه مفید باشه.

    خیلی خوشحال میشم نظرتون رو بدونم، آیا مطلب مفهوم بود ؟ مفید چطور ؟ و اگر مفهوم تفکر فازی رو متوجه شدید بهم بگید نظرتون راجع به این روش تفکر چیه ؟



    نوشته شده در  یکشنبه 87/8/19ساعت  11:25 عصر  توسط رضا 
      نظرات دیگران()

    اگه آدم بتونه بفهمه که از هرکس چقدر باید توقع داشته باشه، خیلی راحت تر زندگی میکنه

    خیلی وقتا که از دیگران ناراحت میشیم بخاطر اینه که بیشتر از مقدار ممکن از طرفمون توقع داریم

    البته خیلی وقت ها توقع ما از اطرافیان بجاست، ولی اونا برای توفعات ما احترامی قائل نیستن یا شاید ندونن که ما ازشون چه توقعاتی داریم، حالا اگه من بخوام کماکان از این آدم توقع داشته باشم فقط خودم رو اذیت میکنم

    البته اگر بشه با اطرافیانمون راجع به توقعاتمون از همدیگه صحبت کنیم، چونه بزنیم و در آخر نتیجه بگیریم خیلی خیلی کار راحت میشه، البته این گزینه آخر برای من که فازی فکر میکنم راحت و مقبول و لازمه ولی برای کسانی که مطلق فکر میکنن باید خیلی عجیب و سخت و نا معقول بنظر برسه.

    و چقدر سخته که من ذاتا فازی فکر میکنم و در اطرافم همه مطلق فکر میکنند .

     

    پ-ن : دوست عزیز، اگر لازمه که در مورد تفکر فازی و تفکر مطلق بیشتر توضیح بدم حتما خبرم کن.



    نوشته شده در  جمعه 87/8/17ساعت  1:52 عصر  توسط رضا 
      نظرات دیگران()

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    SwayyEm post
    Sample content for gifted nutrition
    test
    2ماه زندگی زیر یک سقف
    حریم شخصی !
    [عناوین آرشیوشده]